17 سال گذشت از آن غروب شرجي و دم كردهي تابستاني كه نشسته بوديم پاي تلويزيون و آتاري بازي ميكرديم و وسط بازي من به تو گفتم كه دوستت دارم. باورمان بشود يا نه٬ 17 سال از آن شب گذشته است و اگر قرار بود هر سال برايش جشني٬ سالگرد تولدي چيزي بگيريم٬ حالا ديگر بايد 17 سالگياش را تبريك ميگفتيم.
به گمانم آدم بايد ديوانه باشد كه حتي جزئيات خاطرهاي اينچنين دور را به ياد بياورد. اما مانند روز جلوي چشمانم است كه شلوار چسبان زرد –يا طلايي رنگي- پوشيده بودي و تيشرت سفيدي كه روي شلوار انداخته بودياش. پايين٬ كنار پلهها نشسته بوديم پاي تلويزيون و آتاري بازي ميكرديم؛ بازي دزد و پليس كه هيچ گاه در آن معلوم نبود اين دزد از بابت كدام جرم ناكردهاي اينچنين در فرار است و آن پليس چرا اينقدر دستتنها است كه بايد تمام اين طبقات را به دنبال دزد بدود و هفتتيري هم در دست و بالش نيست كه بزند به پاي دزد و ناكارش كند و اصلن چرا اين دزد از اين پليس بيدست و پا و بي خاصيت اينقدر ميترسد. هيچكس هم نميپرسيد كه در طبقات كوتاه اين ساختمان هليكوپتر و چرخدستي متحرك از كجا سر و كلهشان پيدا ميشود و اين گويهاي خطرناك كه نمونهاش را تنها در جهنم ميتوان يافت٬ اينجا در طبقات اين ساختمان چه ميكند. يه اينها كار نداشتيم. نشسته بوديم به بازي و من بالاخره حرفي را كه در آن چند روزه٬ آن چند هفته هزار بار تا نوك زبانم آورده و قورتش داده بودم٬ گفتم. كه دوستت دارم. حرفم را كه زدم٬ احساس كردم اتاق و همهي چيزهايي كه در آن است دارد به دور سرم ميچرخد. تو مشغول بازي بودي. بازي را رها كردي و بهتزده برگشتي به سويم. نگاهم را دوختم به تلويزيون تا گداختگي و گيجيام را درنيابي. نگاهم را دوختم به تلويزيون و ديدم بازي را كه رها كردي٬ پليس دزد را گرفت و لابد الان 17 سالي ميشود كه دزد به جرم ناكردهاي كه نميدانيم چيست در زندان است.
بچه بودم. ميترسيدم. با خودم فكر كرده بودم اگر بعد از گفتنم٬ داد و بيداد كني و پدرت را باخبر كني و آبروريزي راه بيندازي كه اين پسرهي بي همهچيز به من حرفهاي بيناموسي زده است٬ چه خاكي بايد بر سرم بريزم و در كدام سوراخ بايد خودم را گم و گور كنم. اينها را نگفتي. نگاهم كردي٬ نگاه من به دزد و پليس تلويزيون خيره مانده بود. دست آخر گفتي: "خودم ميدانستم." راحتم كردي. راز من كه داشت خفهام ميكرد٬ ديگر راز ما شده بود.
آدم بايد در هواي شرجي شمال بزرگ شده باشد و شرجيترين شبهاي شمال را تجربه كرده باشد تا بداند لذت خوابيدن زير كولر گازي در يك شب گرم و مرطوب چگونه لذتي است. جمع شدن همهي اعضاي خانواده در يك اتاق براي خوابيدن زير كولر و فرار از گرما و رطوبت٬ البته بخش ديگري از اين لذت خاطرهانگيز است. آن شب٬ در كنار خرناس كشيدنهاي بابا و از خواب پريدنهاي گاهبهگاه مامان و لگد پراندنهاي ميثم٬ تا دمدماي صبح زير لحاف خنك٬ خاطرهي آن لحظه را كه به تو گفتم با خود مرور كردم و طعم بزرگترين تجربهي زندگي 12 سالهام را زير دندانهايم مزهمزه كردم.
بعد از آن شب را ديگر به ياد نميآورم. به گمانم هر كدام پي زندگي خود رفتيم – يا شايد هم نرفتيم. چه فرقي ميكرد. باقيش هر چه بود٬ تجربههايي بود كه بعدها هم تكرار شد. تنها آن لحظهي گفتن بود كه براي هميشه در زندگيام يگانه ماند و تكراري از پي نداشت. هم آن لحظه كه در تمام اين سالها٬ هيچ سالي تولدش را از ياد نبردم و امسال هم به جشن 17 سالگياش نشستهام. هم آن لحظه كه حرفم را زدم و احساس كردم اتاق و همهي چيزهايي كه در آن است دارد دور سرم ميچرخد. هم آن لحظه كه تو بازي را رها كردي و بهتزده برگشتي به سويم. من نگاهم را دوختم به تلويزيون و ديدم پليس دزد را گرفت و لابد الان 17 سالي ميشود كه دزد به جرم ناكردهاي در زندان است.
چقدر قشنگ بود...
پاسخ دادنحذفاي بابا چطور بعدش مهم نبود؟؟ اصلش به بعدش بود!! :))))
پاسخ دادنحذفشاید هنوز هم برای ادامه داستان دیر نشده باشه
پاسخ دادنحذفوسط تابستونو آخر زمستون نداره!
پاسخ دادنحذفهرچقدر خوب یا بد،بی هیجان یا با هیجان،کوتاه و یا ادامه دار باشه،سالگردش همیشه عزیزه
همیشه...
خيلی قشنگ بود اويس
پاسخ دادنحذفداشتن همچين قلم شيوايی در توصيف يه ماجرا، موهبتيست بزرگ...
شادباشی
مرسي از بابت لحظههاي قشنگي كه با نوشتههات به آدم هديه ميكني.
پاسخ دادنحذفبسي محظوظ شديم.
پاسخ دادنحذفدمت گرم. دمت گرم.
پاسخ دادنحذفجداً زنده شدم.
اويس جون حرفِ کشي بابلي ادم وسوسه ميکنه که بپرسه : کي هسه؟ کي هسه؟ کنه وچووئه؟
پاسخ دادنحذفاحسان ممنون
پاسخ دادنحذفبا کنه وچووئه خیلی حال کردم!!!
بهتون تبريك مي گم كه اينقدر سليس و روان مي نويسيد.
پاسخ دادنحذفتو به 17 سال پيش مينگري من به 2 ماه پيش، به پيراهني كه شستم و........
پاسخ دادنحذفاین نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخ دادنحذفدمت گرم مارو بردي به تمام خاطرات گذشته دستت درد نكنه
پاسخ دادنحذفسلام،
پاسخ دادنحذفيه پيشنهاد دارم، عنوان "دل صاب مرده" را عوض كن، مگر اينكه دلت صاحب نداشته باشه!! وگرنه خيلي قشنگ نيست، هست؟
خيلي خيلي حال كردم دمت گرم
پاسخ دادنحذفخيلي خيلي حال كردم دمت گرم
پاسخ دادنحذفاویس جان دلم گرفت این مطلب خوندم...
پاسخ دادنحذفنذار امشبم با یک بغض سر بشه
بزن زیرگریه چشات تر بشه
بذار چشماتو خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یه کم
یه امشب غرورو بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگه عاشقش هستی که
نریز غصه هاتو،تو قلبت دیگه
اویس جان دلم گرفت این مطلب خوندم...
پاسخ دادنحذفنذار امشبم با یک بغض سر بشه
بزن زیرگریه چشات تر بشه
بذار چشماتو خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یه کم
یه امشب غرورو بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگه عاشقش هستی که
نریز غصه هاتو،تو قلبت دیگه
اویس جان دلم گرفت این مطلب خوندم...
پاسخ دادنحذفنذار امشبم با یک بغض سر بشه
بزن زیرگریه چشات تر بشه
بذار چشماتو خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یه کم
یه امشب غرورو بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگه عاشقش هستی که
نریز غصه هاتو،تو قلبت دیگه
بچه بودم. ميترسيدم. با خودم فكر كرده بودم اگر بعد از گفتنم٬ داد و بيداد كني و پدرت را باخبر كني و آبروريزي راه بيندازي كه اين پسرهي بي همهچيز به من حرفهاي بيناموسي زده است٬ چه خاكي بايد بر سرم بريزم و در كدام سوراخ بايد خودم را گم و گور كنم. اينها را نگفتي. نگاهم كردي٬ نگاه من به دزد و پليس تلويزيون خيره مانده بود. دست آخر گفتي: "خودم ميدانستم." راحتم كردي. راز من كه داشت خفهام ميكرد٬ ديگر راز ما شده بود.....
پاسخ دادنحذفجه خوب و روان توصیف کردی واقعا لذت بردم.ممنونم