- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: اوت 2010

جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

حرف مي‌زديم

گفت: آدم‌ها نمي‌توانند به عمق شادي و اندوهي كه در درون ديگري در جريان است پي ببرند. آن‌ها فقط مي‌توانند در اين‌باره حدس‌هايي بزنند و در بهترين حالت اميدوار باشند كه حدسشان به واقعيت نزديك باشد.

گفتم: اين‌طورها هم نيست كه تو مي‌گويي. دوستان نزديك تا حد زيادي همديگر را درك مي‌كنند.

گفت: شاهد زنده‌ي آن‌چه گفتم خود تو هستي٬ با اين جوابي كه به من داده‌اي؛ بي آن‌كه عمق اندوه مرا دريافته باشي.

گفتم: تو زيادي سخت مي‌گيري. اتفاق بزرگي رخ نداده است كه اين‌طور داري خودت را مي‌خوري.

گفت: تو نمي‌فهمي.

گفتم: نفهم خودتي.


راست مي‌گفت. من نمي‌فهميدم. يا شايد دير فهميدم.

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

خانمِ دوستم

شام مهمان يكي از دوستانم بودم كه به تازگي –زماني كه ايران نبودم- ازدواج كرده است. دوستم لطف كرد و دو سه تا از دوستان قديم ديگر را هم دعوت كرد كه مثلن ديداري برايم تازه شود. وقتي دوستان ديگر با خانم‌هايشان از راه رسيدند٬ فهميدم كه جملگي سر و سامان گرفته‌اند و به واقع تنها يالغوز يكه‌تاز مجلس بنده هستم.

نشستيم به گپ و گفت و هره‌كره و تجديد خاطرات و غيبت كردن و آمار اين و آن را درآوردن و همين حرف‌هاي معمولي كه در مجلس‌هاي دوستانه‌ي اين‌چنيني مي‌شود. از دوستانم آمار كار و بارشان را گرفتم. يكي‌شان گفت كه در يكي از اين شركت‌هاي مشاوره كار تحليل سيستم مي‌كند. گفت جنس كارش را دوست دارد و حقوقش هم بدك نيست. ناگهان خانمش كه آن‌طرف‌تر با خانم يكي ديگر از دوستان مشغول صحبت بود –تو گويي تمام اين مدت حواسش به گفت‌وگوي ما بوده است- پابرهنه پريد وسط بحث‌مان كه: "البته حقوقش از نظر آقا بدك نيست. بايد يك زني گيرش مي‌افتاد كه با خرج كلافه‌اش كند تا بفهمد حقوق خوب و بد به چه مي‌گويند." دوستم هم مزه‌اي پراند كه: "قربانت بروم من! فكر كردي من الكي آمدم سراغ تو؟ همين كم‌خرج بودنت مرا عاشقت كرد!" كه مثلن جو مجلس جدي نشود. همه خنديديم. خود خانمش هم خنديد. ولي حرف آخرش را هم خطاب به من زد كه" حالا از ما كه گذشت! شما تو را به خدا قبل از ازدواج همه چيزتان را به زنتان بگوييد كه بعد از ازدواج غافلگير نشود!" دوست ديگرمان كه در طرف ديگر مجلس نشسته بود –و از قديم به پررويي معروف بود- يكهو تكه‌اي –خطاب به من٬ اما درواقع در جواب خانم دوستم- رها كرد كه: "راست مي‌گويد ديگر! اگر يكهو بعد از ازدواج رو بكني‌اش٬ طرف غافلگير مي‌شود. حواست باشدها!" همه از خنده ريسه رفتند٬ خانم دوست دوممان هم از آن سو گفت: "اي بي ادب!" و باز همه خنديدند و دوباره رفتيم سر هره‌كره‌هاي خودمان.


خوشم نمي‌آيد از آدم‌هايي كه سفره‌ي دلشان را به راحتي هركجا باز مي‌كنند. شب كه داشتم به خانه برمي‌گشتم٬ با خودم فكر كردم مثلن چرا من الان بايد بدانم كه خانم دوستم از درآمد شوهرش ناراضي است و يا اگر درآمد شوهرش را پيش از ازدواج مي‌دانست٬ ممكن بود با او ازدواج نكند؟ اين دانستن من چه كمكي به اين خانم كرده است و يا اين نيشي كه در حضور جمع به شوهرش زد چه گره‌اي را از مشكلات زندگي‌شان گشوده است؟ وقتي به سادگي با من-كه براي اولين و شايد آخرين بار مي‌ديدمش و هيچ و صنم و آشنايي قبلي‌اي هم با هم نداشتيم- در حضور جمع٬ نارضايتي‌اي را از شوهرش علني كرده است٬ لابد به سادگي با كسي كه كمي بيشتر مي‌شناسدش٬ مشكلات درون رختخواب خود و شوهرش را هم بيرون مي‌ريزد.

مادرم هميشه مي‌گويد آدم بايد غرور داشته باشد. راست مي‌گويد. حس خوبي ندارم به آدم‌هايي كه خصوصي‌ترين حرف‌هاشان را هم گذاشته‌اند در دم‌دست‌ترين خورجيني كه دارند تا هركجا گوش مفتي به تورشان خورد٬ در خورجين را باز كنند و بريزند بيرون. زندگيِ آدم است٬ توبره‌ي گدايي كه نيست.

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

روان‌پريشي‌هاي يك هامون‌باز

شما بگوييد از كجا بايد مي‌شناختمش؟ از ابروهاي پرپشت و به‌هم پيوسته‌اش؟ شايد حق با شما باشد٬ اما باور كنيد بدون ريش آن‌قدر قيافه‌اش عوض شده بود كه به عقل جن هم نمي‌رسيد خودش باشد.


چند روزي است كه مهمان يكي از دوستانم در شهرستان هستم. شاغل است و اين‌طور با هم كنار آمده‌ايم كه صبح به صبح كه مي‌رود سر كار٬ من هم مي‌نشينم به كار كردن روي پايان‌نامه‌ام و غروب كه به خانه بر‌مي‌گردد٬ او كار را و من درس را كنار مي‌گذاريم و مي‌نشينيم به حرف زدن و هره‌كره كردن و گشت و گذار و اين جا و آن‌جا رفتن. هم‌زيستي مساملت‌آميزي داريم. تا امروز تنها مشكلم اينترنت Dial up بوده است كه آن را هم دوستم حل كرد و به مناسبت ورودم ADSL گرفت.

امروز قرار بود از طرف شركت كسي را بفرستند براي وصل كردن اينترنت. نزديك ظهر در خانه نشسته بودم سر كارم كه طرف آمد. پسرك 20-25 ساله‌اي مي‌زد با ابرو‌هاي پر‌پشت و به هم پيوسته٬ اما بسيار خنده‌رو و مهربان و صميمي. اينترنت را كه وصل كرد٬ مشكل قديمي‌اي را هم كه با كامپيوترم داشتم٬ به‌اش گفتم. بر خلاف اين آي‌تي‌كارها كه هميشه در حال بدو بدو و عجله هستند و هيچ‌وقت فرصت ندارند كه به حرف‌هاي آدم گوش دهند و به كارهاي آدم برسند٬ و با وجود اين كه مشكل كامپيوترم اصلن ربطي به كار او نداشت٬ نيم ساعتي زمان گذاشت تا كارم را انجام دهد؛ شايد هم بيشتر. درباره‌ي فيلترينگ و راه‌هاي فرار از آن ازش سوال كردم. چند راهكار داد٬ اما به نظر مي‌آمد كه خيلي با اين قضيه‌ي فيلتر مشكل ندارد. اصولن اين‌طور به نظرم آمد كه هيچ چيزي برايش چندان جدي و مشكل‌ساز نيست. آدم راحتي بود و در همان 40 دقيقه‌اي كه در خانه مشغول وصل كردن اينترنت و حل مشكل كامپيوترم بود٬ احساس كردم آرامشي را كه در خودش داشت٬ به من و خانه هم منتقل كرده است. كارش كه تمام شد٬ يادش آمد كه براي تلفن خانه نويز‌گير نگذاشته است. تلفن دوستم هم از اين تلفن‌هاي آلماني قديمي بود كه اتصال‌هايشان با تلفن‌هاي امروزي فرق دارد. خلاصه‌ي كلام اين كه يك ربعي هم اين تلفن وقتش را گرفت. اما با همه‌ي اين‌ها خم به ابرو نياورد كه هيچ٬ ذره‌اي عجله و استرس هم به خود راه نداد. در جريان كار چندباري تلفنش زنگ خورد و به اين و آن قول داد كه امروز به‌شان سر بزند و مشكلشان را حل كند.

كارش كه تمام شد٬ برگه‌ي بازديد را امضا كرد و داد به‌ام و بار و بنديلش را جمع كرد كه برود. تشكر كردم و ازش پرسيدم كه اگر مشكلي براي اينترنت پيش آمد٬ چگونه دوباره پيدايش كنم. اين را پرسيدم كه شماره‌ي موبايلش را بگيرم. انگار حدس مي‌زدم كه اگر برود٬ ديگر پيدا كردنش كار راحتي نخواهد بود. اما زرنگ‌تر از اين حرف‌ها بود. شايد هم شك كرده بود كه شناخته باشمش. شماره‌اش را نداد و گفت كه با شركت تماس بگيريد و آن‌ها او را مي‌فرستند. خنده‌اي هم كرد كه به دل نگيرم ازش. چقدر برايم آشنا مي‌زد.

در را پشت سرش بستم و آمدم پاي كامپيوتر تا بعد از چند روز له‌له زدن پاي اينترنت Dial up از چشمه‌ي گواراي ADSL جرعه‌اي بنوشم. اينجا بود كه چشمم افتاد به اسم و امضايش كه پاي برگه‌ي بازديدش گذاشته بود: علي عابديني.

" ای علی عابدینی٬ ای بچه‌محل صميمي! استاد من٬ آقای من! چرا باز غیبت زد؟ کی بودش؟ هشت سال پیش بود٬ یا شاید ده سال پیش بود که یهو غیبت زد..." *


آن‌ها كه علي عابديني را مي‌شناسند مي‌توانند هر چقدر كه دلشان مي‌خواهد به من سركوفت بزنند و شماتتم كنند كه چطور نشناختمش و به همين سادگي گذاشتم از دستم در برود. ولي باور كنيد با اين سر و تيپي كه زده بود٬ محال بود كس ديگري هم بشناسدش. مانند جوان‌هاي 20-25 ساله شده بود. ولي خودش بود. آن آرامش اثيري٬ آن بي‌تفاوتي و بي‌توجهي به مشكلات٬ آن ابروهاي به‌هم پيوسته و پرپشت و آن وقت‌گذاشتنش براي حل مشكلاتي كه اصلن مربوط به او نمي‌شد.

" كار برا كار نه براي غايت و نهايتش..." **


آن‌هايي هم كه علي عابديني را نمي‌شناسند٬ شايد بپرسند خب كه چي؟ اگر اين‌قدر مشتاق ديدار دوباره‌‌اش هستي٬ زنگ بزن به همان شركت تا دوباره بفرستندش. به آن‌ها هيچ جوابي نمي‌دهم. آخر آن‌ها چه مي‌فهمند علي عابديني كيست٬ چطور مي‌شود كه سر و كله‌اش جايي پيدا شود و وقتي هم كه از در رفت بيرون٬ چگونه مي‌رود كه ديگر دست كسي به‌اش نرسد. همان كه گفتم؛ آن‌ها چه مي‌فهمند علي عابديني چيست يا كيست.


* و ** از فيلم هامون

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

11 مرداد 1372

17 سال گذشت از آن غروب شرجي و دم كرده‌ي تابستاني كه نشسته بوديم پاي تلويزيون و آتاري بازي مي‌كرديم و وسط بازي من به تو گفتم كه دوستت دارم. باورمان بشود يا نه٬ 17 سال از آن شب گذشته است و اگر قرار بود هر سال برايش جشني٬ سالگرد تولدي چيزي بگيريم٬ حالا ديگر بايد 17 سالگي‌اش را تبريك مي‌گفتيم.

به گمانم آدم بايد ديوانه باشد كه حتي جزئيات خاطره‌اي اين‌چنين دور را به ياد بياورد. اما مانند روز جلوي چشمانم است كه شلوار چسبان زرد –يا طلايي رنگي- پوشيده بودي و تي‌شرت سفيدي كه روي شلوار انداخته بودي‌اش. پايين٬ كنار پله‌ها نشسته بوديم پاي تلويزيون و آتاري بازي مي‌كرديم؛ بازي دزد و پليس كه هيچ گاه در آن معلوم نبود اين دزد از بابت كدام جرم ناكرده‌اي اين‌چنين در فرار است و آن پليس چرا اين‌قدر دست‌تنها است كه بايد تمام اين طبقات را به دنبال دزد بدود و هفت‌تيري هم در دست و بالش نيست كه بزند به پاي دزد و ناكارش كند و اصلن چرا اين دزد از اين پليس بي‌دست و پا و بي خاصيت اين‌قدر مي‌ترسد. هيچ‌كس هم نمي‌پرسيد كه در طبقات كوتاه اين ساختمان هلي‌كوپتر و چرخ‌دستي متحرك از كجا سر و كله‌شان پيدا مي‌شود و اين گوي‌هاي خطرناك كه نمونه‌اش را تنها در جهنم مي‌توان يافت٬ اين‌جا در طبقات اين ساختمان چه مي‌كند. يه اين‌ها كار نداشتيم. نشسته بوديم به بازي و من بالاخره حرفي را كه در آن چند روزه٬ آن چند هفته هزار بار تا نوك زبانم آورده و قورتش داده بودم٬ گفتم. كه دوستت دارم. حرفم را كه زدم٬ احساس كردم اتاق و همه‌ي چيزهايي كه در آن است دارد به دور سرم مي‌چرخد. تو مشغول بازي بودي. بازي را رها كردي و بهت‌زده برگشتي به سويم. نگاهم را دوختم به تلويزيون تا گداختگي و گيجي‌ام را درنيابي. نگاهم را دوختم به تلويزيون و ديدم بازي را كه رها كردي٬ پليس دزد را گرفت و لابد الان 17 سالي مي‌شود كه دزد به جرم ناكرده‌اي كه نمي‌دانيم چيست در زندان است.

بچه بودم. مي‌ترسيدم. با خودم فكر كرده بودم اگر بعد از گفتنم٬ داد و بيداد كني و پدرت را باخبر كني و آبروريزي راه بيندازي كه اين پسره‌ي بي همه‌چيز به من حرف‌هاي بي‌ناموسي زده است٬ چه خاكي بايد بر سرم بريزم و در كدام سوراخ بايد خودم را گم و گور كنم. اين‌ها را نگفتي. نگاهم كردي٬ نگاه من به دزد و پليس تلويزيون خيره مانده بود. دست آخر گفتي: "خودم مي‌دانستم." راحتم كردي. راز من كه داشت خفه‌ام مي‌كرد٬ ديگر راز ما شده بود.

آدم بايد در هواي شرجي شمال بزرگ شده باشد و شرجي‌ترين شب‌هاي شمال را تجربه كرده باشد تا بداند لذت خوابيدن زير كولر گازي در يك شب گرم و مرطوب چگونه لذتي است. جمع شدن همه‌ي اعضاي خانواده در يك اتاق براي خوابيدن زير كولر و فرار از گرما و رطوبت٬ البته بخش ديگري از اين لذت خاطره‌انگيز است. آن شب٬ در كنار خرناس كشيدن‌هاي بابا و از خواب پريدن‌هاي گاه‌به‌گاه مامان و لگد پراندن‌هاي ميثم٬ تا دم‌دماي صبح زير لحاف خنك٬ خاطره‌ي آن لحظه را كه به تو گفتم با خود مرور كردم و طعم بزرگترين تجربه‌ي زندگي‌ 12 ساله‌ام را زير دندان‌هايم مزه‌مزه كردم.

بعد از آن شب را ديگر به ياد نمي‌آورم. به گمانم هر كدام پي زندگي خود رفتيم – يا شايد هم نرفتيم. چه فرقي مي‌كرد. باقي‌ش هر چه بود٬ تجربه‌هايي بود كه بعدها هم تكرار شد. تنها آن لحظه‌ي گفتن بود كه براي هميشه در زندگي‌ام يگانه ماند و تكراري از پي نداشت. هم آن لحظه كه در تمام اين سال‌ها٬ هيچ سالي تولدش را از ياد نبردم و امسال هم به جشن 17 سالگي‌اش نشسته‌ام. هم آن لحظه كه حرفم را زدم و احساس كردم اتاق و همه‌ي چيزهايي كه در آن است دارد دور سرم مي‌چرخد. هم آن لحظه كه تو بازي را رها كردي و بهت‌زده برگشتي به سويم. من نگاهم را دوختم به تلويزيون و ديدم پليس دزد را گرفت و لابد الان 17 سالي مي‌شود كه دزد به جرم ناكرده‌اي در زندان است.