- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: پارتي در شانزه‌ليزه

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

پارتي در شانزه‌ليزه

1- پارتي (party) در انگليسي به معناي مهماني است. اين را هر كسي مي‌داند. البته لغت‌هاي ديگري هم هست نظير cocktail و feast و banquet امثال اين‌ها كه مي‌تواند چنين معنايي را برساند. اما به نظرم پارتي معمول‌ترين كلمه براي مهماني است كه انواع آن (از يك جمع دو سه نفرة دوستانه و خانوادگي تا مهماني بزرگ و مفصلي) را در بر مي‌گيرد. گاهي هم ديده‌ام كه در معناي جشن به كار مي‌رود كه مثلا كسي كه موفقيتي حاصل كرده٬ خانواده يا دوستانش مي‌گويند: "let’s make a party!" و البته منظورشان اين نيست كه شهر را چراغاني و همة اهل فاميل را دعوت كنند. همين كه اعضاي خانواده يا دوستان نزديك دور هم جمع شوند و اين موفقيت را جشن بگيرند٬ اسمش مي‌شود پارتي.

پارتي اما در فرهنگ لغات بابلي معناي ديگري داشته است و گمانم هنوز هم داشته باشد. جاهاي ديگر ايران را نمي‌دانم٬ اما در بابل پارتي به نوع خاصي از مهماني گفته مي‌شد كه حتما درجة مشخصي از منكرات و منهيات در آن رخ دهد. از اجزاي لاينفك پارتي در بابل كه اصولا بدون آن پارتي معنايي نمي‌داشت٬ اختلاط دختر و پسر در مهماني بوده است كه از گناهان كبيره به حساب مي‌آمد. بعضي‌ها كه مي‌خواستند فارسي را پاس بدارند٬ به جاي "پارتي" از عبارت "مهمانيِ قاطي" استفاده مي‌كردند كه اگرچه همان مضمون را مي‌رساند٬ اما به گمانم بار گناه "پارتي" كمي از "مهماني قاطي" سنگين‌تر بود. چرا كه دومي تنها بر جنبة اختلاطي مهماني تأكيد داشت٬ اما اولي واژة جامع‌الاطرافي بود كه نه تنها اختلاط دختر و پسر٬ بلكه ساير جنبه‌هاي اخلاقي مهماني را هم نظير ساز و آواز و رقص و احتمالا دمي به خمره زدن حضار و باقي بساط لهو و لعب را در بر مي‌گرفت. خلاصه اين‌گونه بود كه دور هم جمع شدن آدم‌ها در آن روزگار به دو شكل "مهماني" و "پارتي" تقسيم مي‌شد كه اولي در دستة صله رحم مي‌گنجيد و دومي در دستة منكرات و منهيات. مهماني پسنديده بود و پارتي ناپسند. مثال تكميلي:

اولي (با كنجكاوي‌اي كه خصلت ذاتي شمالي‌هاست): حسن زياد به مهماني مي‌رود. آري؟

دومي (سري با افسوس تكان مي‌دهد و با لحني كه بخواهد حسن را با خاك يكسان كند): مهماني؟ كاش به مهماني مي‌رفت. او به پارتي مي‌رود.

اولي (حس كنجكاوي‌اش ارضا شده و حالا در ذهن خود در پي يافتن نفر سومي براي پخش اين اكتشاف دربارة حسن و با خاك يكسان كردن بيشتر او٬ با لحني حاكي از افسوس و تعجب): عجب... نمي‌دانستم.

2- دبيرستاني بودم و با بابك٬ يكي از نزديك‌ترين دوستانم در آن دوران٬ در راه برگشت از مدرسه به خانه بوديم كه يكي از همين ماشين‌هاي امر به معروف و نهي از منكر –كه آن زمان‌ها به‌اش "كميته" مي‌گفتيم- جلوي پايمان ايستاد و پرس و جو كرد كه چه مي‌كنيم و كجا مي‌رويم. شكل معمول اين كميته‌ها در آن زمان٬ پيكان قراضه‌اي بود كه 4-5 نفر ريشو در آن نشسته بودند و بدون اسم و رسم و كارت و مشخصاتي٬ به اقتضاي ريششان مي‌توانستند جلوي هر كسي را بگيرند و بپرسند كيست و كجا مي‌رود و چه مي‌كند. گفتيم از مدرسه مي‌آييم و به خانه مي‌رويم. يكي‌شان سر تا پايمان را برانداز كرد و وقتي هيچ چيزي براي گير دادن در ما نيافت٬ غرغري كرد و تشر زد كه: "در شازده ليزه كه قدم نمي‌زنيد اينجور آرام آرام راه مي‌رويد. زودتر راهتان را بكشيد و برويد خانه‌تان." و رفتند. منظورش همان خيابان شانزه‌ليزه (Champs-Elysées) بود و من نمي‌دانم چرا با خودش فكر مي‌كرد كه در خيابان شانزه‌ليزه آدم‌ها آرام‌آرام قدم مي‌زنند. يعني نمي‌شود كسي در اين خيابان عجله داشته باشد و تند راه برود يا بدود؟

3- اين‌جا كه زندگي مي‌كنم٬ اقامتگاه دانشجويي است و معمولا آخر هفته‌ها بساط مهماني و دور هم نشستن و گپ زدن به راه است. اسمش همان پارتي است و مناسبت خاصي هم ندارد. مناسبتش آخر هفته است كه فردايش تعطيل است و ملت مي‌توانند تا ديروقت دور هم بيدار بمانند. اتفاق خاصي هم در آن رخ نمي‌دهد. بعضي‌ها شامشان را مي‌آورند و آن‌جا مي‌خورند٬ بعضي ديگر گيتار مي‌زنند و آواز مي‌خوانند. بعضي مي‌روند در اتاق تلويزيون و دور هم فيلمي٬ چيزي مي‌بينند. من هم گاه‌گداري كه مي‌روم قليانم را مي‌برم كه البته كم طرفدار ندارد.

4- آن دو ماهي كه در ICC پاريس به كارآموزي مشغول بودم٬ روزهايي كه هوا خوب بود٬ فاصلة 45 دقيقه‌اي محل كارم را تا خانه قدم مي‌زدم و به اقتضاي محل كارم كه در alma-marceau بود٬ از خيابان شانزه‌ليزه هم مي‌گذشتم.


گاهي با خودم فكر مي‌كنم كه با معيارهاي دهة هفتاد بابل٬ من چه آدم منحرف و از دست رفته‌اي شده‌ام. آدمي كه براي خودش آرام‌آرام در شانزه‌ليزه قدم مي‌زند و آخر هفته‌ها به پارتي مي‌رود.

۲ نظر:

  1. زندگی آن دوران ما در دو کلمه خلاصه می شد : پارتی و پارتی ـ پارتی اول همان بساط منکرات بود و پارتی دوم هم یک حاج آقای آشنا یا فامیل که می توانست ما را از شر نیروهای منکرات نجات دهد.
    راستی اویس من تازه وبلاگتو دیدم و دارم می خونمش. خیلی لذت بردم. موفق باشی... مجید

    پاسخحذف
  2. یعنی شما الانه یه آدم منحرفی؟؟؟
    سر زدن به وبلاگ یه شخص منحرف چه حکمی داره؟؟!!
    قشنگ بود ولی فکر می کنم انقدر هم نیاز نیست به دهه 70 برگردیم!!از دید خیلی ها،الان،اواخر دهه 80،اینها هنوزم نشونه هایی از انحرافه!
    هرچند قصد فقط شاد بودن و لذت بردن باشه!!

    پاسخحذف