بعضي دوستيها آنقدر ريشه ميدوانند كه ديگر فاصلهها و دير ديدنها و نديدنها نميتواند چيزي را در آنها عوض كند. مهم نيست كه آخرين باري كه همديگر را ديدهايد ديروز بوده است يا دو سه سال پيش. مهم اين است كه هر زمان كه همديگر را ميبينيد در لحظهاي همة آن غبار دوري زدوده ميشود؛ تو گويي همين ديروز از هم جدا شدهايد.
ديدهايد بعضي آدمها را كه غيب ميشوند؟ يكهو غيبشان ميزند و بعدتر٬ ميبيني كه از جايي ديگر٬ سوراخي ديگر سرشان را درميآورند. امروز از هم جدا ميشويد كه مثلا فردا هم را ببينيد؛ ميرود تا شش ماه ديگر٬ يك سال ديگر.
نميدانم هيچ كدام از شما در زندگيتان طعم يك دوستي بيتوقع را چشيدهايد؟ دوستي براي دوستي٬ نه براي هيچ چيز ديگري. نه از هم گلايهاي داشته باشيد كه چرا اين يكي از آنيكي خبري نگرفته است و نه باري بر روي دوش هم بگذاريد كه سنگيني كند. هر كس هر زمان كه دوست داشت يادي از آن يكي كند و بعد با خود نگويد كه دفعة بعد نوبت او است كه سراغي ازم بگيرد. قاعدهاش اين باشد: هر كس هر زمان كه دوست دارد.
در ميان دوستانتان كسي را داشتهايد كه سرشار از زندگي باشد؟ كه بوي زندگي بدهد؟ كه با تمام مشكلات زندگي باز هم به سادهترين شوخي بيمزهاي بخندد؟ كسي كه هميشه خستة كار٬ اما اميدوار باشد؟ كسي كه هميشه در فكر برنامههاي دور و دراز باشد؟ كسي كه وضع مالي خانوادگياش تعريفي نداشته باشد٬ مادري هم داشته باشد كه ناراحتيهاي جسمياش هميشه يك پايش را در بيمارستان گير داده و شب و روز از محل كارش به بيمارستان در تردد باشد و باز در همين گير و دار٬ گاهگاهي بي هيچ دليلي در مسنجر برايتان علامت زباندرازي بفرستد و به سبك خودش احوالتان را بپرسد كه: "چطوري ميمون؟"
من اما داشتهام. من دوستي داشتهام كه همة اينها و چيزهاي بسيار ديگري را با هم داشت.
اينطور شد كه من مرگ مژگان را هيچ زمان باور نكردم.
زمستان كه رفتم ايران به موبايلش پيام دادم كه: "من آمدم وطن. گفتم كه بداني!" فردا صبح زنگ زد؛ اما خودش نبود. صداي آشناي خودش نبود. خانم مسني بود كه پرسوجو ميكرد مرا بشناسد. (ديگر برايش چه فرقي ميكرد كه چه كسي هستم؟ شايد نشاني از دخترش را ميجست. يادي از دخترش را در اين آدم غريبهاي كه براي موبايل دخترش پيام فرستاده بود٬ ميجست.) باقي همه اشك و آه بود. ميگفت شما چه دوستي بوديد كه تا كنون خبر نشديد؟ الان 5 ماه بيشتر گذشته است. من گيج بودم. من منگ بودم. چه بايد ميگفتم٬ نميدانم. چه گفتم٬ نميدانم. چقدر گاهي كلمات براي بيان ناتوانند. چقدر احساس كردم كه موجود ابلهي بيش نيستم كه حالا كه بايد چيزي بگويم٬ حالا كه بايد كلام شايستهاي بر زبانم بيايد كه تا به مادري كه فرزندش را از دست داده تسلا دهم٬ لال شدهام. من گيج بودم. شايد اگر كمي٬ تنها كمي عقلم ياريام ميداد٬ در جواب مادرش كه پرسيد: "شما چه دوستي بوديد كه تا كنون خبر نشديد؟ الان 5 ماه بيشتر گذشته است." ميبايست بگويم: "آخر ما بيش از اينها را هم ديده بوديم. پيش آمده بود كه يكسال هم از هم بيخبر بوده باشيم. اما وقتي غيبمان ميزد٬ وقتي هركدام به سيِ خود ميرفتيم٬ قرار نبود ديگر برنگرديم. ما قرارمان اين نبود."
خدا را شاهد ميگيرم كه اگر روزي٬ روزگاري كامپيوترم را روشن كنم و بر روي مسنجرم آفلايني از مژگان ببينم كه زباندرازي كرده است و احوالم را به سبك خودش پرسيده است كه: "چطوري ميمون؟"٬ نه ميترسم و نه تعجب ميكنم.
خدا را شاهد ميگيرم كه اگر يكي از اين بارهايي كه به ايران ميروم و موبايل ايرانم را به كار مياندازم٬ شمارة مژگان بر روي صفحة موبايلم نقش ببندد و صدايش را از آن سو بشنوم كه: "انتر٬ تو باز بيخبر اومدي؟" نه تعجب ميكنم و نه هيچ چيز ديگر.
اين پاراگراف آخر را كه نوشتم صدايش در گوشم پيچيد. خودش ميداند كه قرارمان اين نبود.
خدا رحمتشان کند.
پاسخحذفدرد از دستدادن عاطفی، درد سختی است.
بيشتر مثل داستانهاي مجلات هفتگي بود ولي خوب انها هم از واقعيتهاست ديگه افسوس
پاسخحذف