- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: عكس‌نوشت

یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

عكس‌نوشت

اين عكس براي من عكس پراهميتي است. نه از آن رو كه بخواهم اندي را محبوب‌ترين شخصيت زندگي خود بنامم و البته نه به آن معنا كه آدم جوگيري باشم كه هر كجا هنرپيشه‌اي، خواننده‌اي، آدم مشهوري به تورم مي‌خورد، شق و رق كنارش بايستم و عكسي به يادگار بگيرم. (بچگي‌هايم البته اين طور بوده‌ام. يك بار 10-12 ساله بودم كه در كلاردشت داود رشيدي را ديدم و در همان زمانِ محدود چند دقيقه‌اي آن‌قدر عكس‌هاي مختلف در كنارش گرفتم و بر روي اسكناس و كتاب و ته‌بليطِ تله‌كابين تقاضاي امضا كردم كه بنده‌ي خدا ناگزير به عذرخواهي و تركِ محل شد. يك بار هم در خيابان وليعصر به همراه ميثم، برادرم، هنرپيشه‌ي دست هشتمي را ديديم كه حتي نامش را هم به ياد نمي‌آورديم. فقط مي‌دانستيم سال‌ها پيش در سريال تلويزيوني‌اي به نام "سايه همسايه" نقش فرعي‌اي داشته است. پيرمرد سبد خريد به دست در عالم خودش بود و نرم‌نرم قدم برمي‌داشت كه من و ميثم بر سرش هوار شديم. بوسيديمش و عكس يادگاري گرفتيم و امضا خواستيم. باورش نمي‌شد كه كسي او را به ياد بياورد و آن قدر خوشحال شده بود كه انگار بيشتر او دلش مي‌خواست با ما عكس بگيرد. اين ماجرا البته با شوخ‌طبعي ذاتي ميثم –كه عالم و آدم را بي آن كه خودشان بدانند سركار مي‌گذارد- شروع شد، ليكن با ديدن شعف پيرمرد از اين كه كساني هنوز به يادش مي آورند، برايمان به يك شادماني واقعي و به يادماندني تبديل شد.)
پس داستان چيست؟ حكايت اين پسرك شاخ و شمشاد كه از ژنو كوبيده است و به فلورانس آمده تا اندي را ببيند، دقايقي با او حرف بزند و دست آخر هم شق و رق كنارش بايستد و عكس يادگاري كليشه‌اي‌اي –از همان‌ها كه در 10-12 سالگي با داود رشيدي گرفته است- بگيرد، چيست؟ كه دوستانم كه مرا و سلايقم را مي‌شناسند، مي‌دانند اگر بخواهم جوگير كسي شوم، جز شجريان نخواهد بود كه يك تار مويش را با صد خواننده‌ي داخلي و خارجي هم عوض نمي‌كنم. اما حتي براي شجريان هم زحمت سفر كوتاه‌تر و كم‌هزينه‌تر زوريخ را بر خود هموار نكردم و هيچ زمان هم براي عكس گرفتن با او در صفي نايستادم.
‍[در قطاري نشسته‌ام كه از فلورانس به پيزا مي‌رود. اين ها را در فاصله‌ي يك ساعته‌ي اين سفر مي‌نويسم. روبه‌رويم زني با پسربچه‌ي 4-5 ساله‌ي شيطاني نشسته است كه ظاهرشان به آمريكاي لاتين (شايد مكزيك) مي‌زند. كنار دستم هم مردي نشسته است كه از عينك آفتابي، ته ريش و نحوه‌ي لباس پوشيدنش بر مي‌آيد ايتاليايي باشد.]
ديشب وقتي اندي وارد صحنه شد، به عادت معمول همه از جا پريدند و هجوم بردند كه دستي به اوبرسانند. از همان صحنه‌ها كه در كنسرت‌ها مي‌بينيم كه جمعيت غش مي‌كنند و سر و دست مي‌شكنند تا به خواننده نزديك شوند و دستش را بگيرند. (هميشه اين صحنه‌ها برايم عجيب بوده است و از خودم مي‌پرسيدم مگر دست دادن با اين آدم، آن هم در اين شلوغي كه سگ صاحبش را نمي‌شناسد، چه افتخاري است كه ملت برايش جان مي‌دهند.) النور، دوست فرانسوي‌ام كه در فلورانس زندگي مي‌كند و ميزبان من در اين چند روز بوده است، سيخونكم زد كه يعني تو هم برو و دستي بهش برسان. خواستم بگويم نه كه مجالم نداد. هلم داد و من هم قاطي جمعيت متقاضيِ دست دادن شدم و بالاخره دستي به اندي رساندم و در همان لا‌به‌لاي شلوغي صدايش را هم شنيدم كه گفت: "چاكرتم!" وقتي برگشتم، النور با هيجان گفت: "Great! You touched him!" و ديدم كه خودم هم از اين دست دادن (كه هميشه برايم مسخره بوده است) خوشحالم. ياللعجب! داستان چيست؟ چه مرگم شده است كه چيزهايي كه برايم هيچ زمان جذابيتي نداشته –و يا در بهترين حالت جذابيتش محدود به دهه‌ي اول زندگي‌ام بوده است- به ناگاه به سراغم آمده، مرا از ژنو به فلورانس كشانده و قاطي جمعيتم كرده است تا دستم را براي دست دادن با كسي دراز كنم و در صف طولاني‌اي به انتظار بايستم تا با او عكسي بگيرم؟
حقيقت اين است كه اندي براي من تنها يك خواننده نيست. او پاره‌اي از كودكي و خاطرات كودكانه‌ي من –و شايد برخي از هم‌نسلان من- است. او از لابه‌لاي كودكي‌هاي كم‌شاديِ ما -در زمانه‌اي كه شاد بودن مكروه بود و شادماني را مي‌بايست در پستوي خانه نهان كرد- صدا سر مي‌دهد. او از درون نوار كاست هاي قديمي –عمدتن ماكسل قرمز- رنگ‌ و رو رفته‌اي جان مي‌گيرد و بيرون مي‌آيد كه در ضبط صوت زوار در رفته‌اي –عمدتن شارپ يا سوني- مي‌گذاشتيم و صدايش را هم بالا نمي‌برديم كه همسايه‌اي كسي نشنود. آن روزها به هيچ كس و هيچ چيز نمي شد اعتماد كرد. براي من اندي، همان انديِ "بلا اي بلا دختر مردم" است؛ اگرچه از آن روز تا كنون ده ها ترانه‌ي ديگر هم خوانده است. مانند شهرام شب‌پره كه هنوز او را با "اي قشنگ تر از پريا" مي‌شناسم.
نوارِ جديد –اصطلاح رايج آن زمان- براي خودش حكايتي داشت. تعداد خواننده‌هاي مطرح محدود بود و مثل امروز نبود كه همچون قارچ از در و ديوار خواننده روييده باشد. منتظر مي‌مانديم تا نوارهاي جديد از راه برسد كه البته اين همه‌ي ماجرا نبود. به ديگر كلام، در بررسي نوارهاي جديد، كيفيت نوار اهميت اول را داشت و خواننده در وهله‌ي دوم قرار مي گرفت. اين كيفيت بسته به اين كه نوار مذكور با چند واسطه از كاست اريجينال كپي شده باشد، متفاوت بود. بديهي است كه هر چه از منبع نور فاصله مي‌گرفتيم، نور كمتري بر ما مي‌تابيد و گاه نوارهايي به دستمان مي رسيد كه بايد صداي ضبط صوت را بلند مي‌كرديم تا در لابه‌لاي صداي هوا و فس‌فس آن، لهو و لعبي هم به گوشمان برسد. روزگارِ امكاناتِ محدود بود. هنور پايCD به خانه‌هايمان باز نشده بود و به اين ترتيب همه به دنبالِ نوارِ با كيفيت بودند.
در خصوص نوار اريجينال و كيفيت آن، شايعه اي هم وجود داشت كه با هر بار كپي‌برداري از آن، كيفيت نوار مادر كمي پايين مي‌آيد. منبع و بنيان اين استدلال چندان مشخص نبود. ليكن همين شايعه كفايت مي‌كرد كه صاحبان نوار ارجينال، نوار اصلي را جز در اختيار خواص قرار ندهند و آن‌ها هم كه اهل رودربايستي بودند، همان ابتدا كپي‌اي از نوار ارجينال خود تهيه مي كردند و هر كس كه از آن‌ها نوار را طلب مي كرد، كپي مذكور را تقديم مي‌كردند با عذرخواهي‌اي كه يعني لطفن تخفيف داده و به يك درجه پايين‌تر از اريجينال رضايت دهيد. باور كنيد پيش از آن كه مسأله‌ي مديريت كيفيت (QM) به معناي كنوني جاي خود را در مفاهيم مهندسي و مديريت باز كند، بابلي‌ها آن را در خصوص نوار كاست به كار بسته بودند و الحق كه گواهينامه‌ي كيفيت در زمينه‌ي نوار كاست جامه‌اي است كه بر قامت بابلي‌ها برازنده است.
حكايتي هم در اين باره ساخته بودند با اين مضمون كه بابلي‌اي گذارش به آمريكا (لوس آنجلس) مي‌افتد و از خوش‌شانسي‌اش در همان اولين روز حضورش در خيابان داريوش (خواننده) را مي بيند. با خوشحالي جلو مي رود و سلام و عرض ادب و علاقه‌اي مي كند. ليكن به مجرد اين كه داريوش اولين كلمه را بر زبان مي‌آورد، بابليِ فوق الذكر با هيجان زايدالوصفي كلامش را قطع مي‌كند كه: "وَه... عجب كيفيتي داري!" راست مي‌گفت بنده‌ي خدا؛ كيفيتش حتي از نوارهاي اريجينال هم بالاتر بود.
CD كه آن زمان‌ها بهش ديسك مي‌گفتيم، عقبه‌اش به سال‌هاي آغازين دبيرستان بازمي‌گشت. ديگر كلاسمان بالا رفته بود و نوار جديد جاي خودش را به CD جديد داده بود. البته با توجه به اين كه امكان كپي CDوجود نداشت، تنها راه چاره انتقال آن به نوار كاست بود و به اين ترتيب، بهترين نوار جديد، نواري بود كه از روي CD ضبط شده باشد. اولين CD يا يكي از اولين‌هايي كه در خاطرم مانده است، CD مهستي بود كه ميثم با خود به خانه آورد. از معدود كساني كه آن روزها دور و برمان ضبطِ CDخور (مجددا اصطلاح آن دوران و مترادفِ نهايت تكنولوژي) داشت، دوستم اميد بود. ميثم با سفارش‌هاي بي حد و حصر براي مراقبت از CD، آن را به من داد و خواست از اميد بخواهم آن را بر روي نوار كاست كپي كند. ضبطِ CDخور اميد aiwa بود كه مي گفتند فرقش با AIWA در اين است كه اولي محصول بازار مشترك است. در خانه‌ي اميد بود كه براي اولين بار فرايند انتقال از CD به كاست را ديدم. در اتاقش نشسته بوديم و همان‌طور كه به مهستي گوش مي‌داديم، ترجيح‌بند هر چند دقيقه‌مان اين بود كه: "لامصب! عجب كيفيتي داره... هر چي درباره‌ي CD مي‌گن، راست مي‌گن والله..." بعدها فهميدم كه CD لزومن به معناي كيفيت بالاي فايل صوتي نيست و اصولن اين‌گونه نيست كه هر چيزي كه بر روي CD نوشته شده باشد كيفيت بالايي داشته باشد. (اي كاش اين‌طور بود تا من تمام تصنيف‌هاي قمر، ملوك ضرابي، تاج اصفهاني و ... را بارها و بارها بر روي CD كپي مي‌كردم تا هر بار كيفيت بهتري از آن‌ها را به دست آورم.)
بازگرديم به بحث نوار؛ نكته‌ي ديگري كه به موازات كيفيت نوار –و البته با يك درجه تخفيف در اهميت- پيش مي آمد، داستان بروشور نوار بود. نوار اريجينال، طبيعي بود كه بروشور خوش آب و رنگي هم بر خود داشته باشد. ليكن دقيقن همچون نوار كه با تكثيرهاي متعدد از كيفيتش كاسته مي‌شد، كپي‌هاي بروشور هم، بسته به ميزان دوري و نزديكي از سرچشمه، كيفيت متفاوتي داشت. گاهي بروشوري كه به دستمان مي‌رسيد، كاغذ سفيدي بود كه تنها شبح كم‌رنگي از تصوير خواننده و نام آلبوم را بر خود داشت و البته اين هم باب بود -و اصلن هم كسر شأن نبود- كه صاحب بروشور (به متابعت از شيوه‌ي مرمت ابنيه‌ي باستاني كه با حفظ طرح و ساختار اوليه، مجاز به ترميم و بازنگاري قسمت‌هاي از دست رفته هستند) با خودكار مشكي قسمت‌هاي از دست رفته را پررنگ مي كرد و ردِ رنگ و رو رفته را جلايي مي‌بخشيد كه مثلن: "عسل؛ خواننده: داود بهبودي".
جان كلام اين كه نوار كاست همه‌ي ارتباط ما با دنياي شاد خارج بود. آدم‌هايي هم كه در اين نوارها زندگي مي‌كردند، به خصوص آن‌هايي كه بعد از انقلاب كار خود را شروع كردند و برخلاف قديمي‌ترها (نظير ابي و ستار و مارتيك و امثال اين‌ها) پدران و مادرانمان هم چيزي از عقبه‌ي آن‌ها نمي‌دانستند، ناشناس بودند. خاطرم مي‌آيد يكي از بحث‌هاي داغ آن دوران بر سر نام "اندي" بود كه آيا اين نام كوچك اوست يا نام خانوادگي‌اش. در اين ميان همكلاسي‌اي هم داشتيم كه مصرانه اعتقاد داشت اندي بخشي از نام خانوادگي او است و مي گفت اطلاعات موثق دارد كه نام كامل فاميل او "انديكلايي" است و اندي در واقع متولد و بچه‌ي روستاي انديكلاي بابل است. بعدها، در سال‌هاي دبيرستان، يكي از دوستانم به نام محمود كه در عشق به اندي دست همگان را از پشت بسته بود كشف كرد كه نام كامل او آندرانيك مدديان است و اندي خلاصه‌شده‌ي نام كوچك او مي‌باشد.
اين‌ها چندان مهم نبود. مهم اين بود كه اين آدم‌ها از جاي ديگري مي‌آمدند. از دنياي ديگري بودند. از دنياي شادي كه دست ما به آن‌جا و آن‌ها نمي رسيد و آن‌ها هم مأموريت داشتند از آن دنيا هر از گاهي نوارهاي جديد خود را برايمان بفرستند تا تكه‌اي از آن شادي‌ها هم نصيب ما شود؛ تا مجالس عروسي و شادي‌مان رونق بيشتري داشته باشد؛ تا شاد بودن را از ياد نبريم. معين با ترانه‌ي "طناز من اي ناز من اي ناز" (بر وزن مفاعيلن مفاعيلن مفاعيل)، اندي و كوروس با ترانه‌ي "دختر همسايه شباي تابستون"، شماعي‌زاده با "آخه هر بار خواستم بگم كه دوستت دارم"، داود بهبودي با "رنگ چشات عسل" و ... همه جزئي از اين كودكيِ آميخته با شادي و ترس بودند. پا‌به‌پاي ما در شادي‌هايمان رقصيدند و بي توقعِ كمترين اجر و مواجبي هر سال به خانه‌هاي ما آمدند. آدم‌هايي غريبه از دنيايي ديگر با يك نوار ماكسل قرمز و يك ضبط‌صوت سوني زوار در رفته به خانه‌هاي ما مي‌آمدند و با ما زندگي مي‌كردند.
بعدها كه پاي ويديو هم به خانه‌ها باز شد (نوار كوچك ابتدا و بعد نوار بزرگ) تصويرشان هم به خانه‌هايمان آمد كه با افكت‌هاي تصويري ابتدايي تنظيم شده بود. همان آدم‌هاي شاد بودند كه شادي را همراه خود مي‌آوردند و تنها تفاوتشان با نوار كاست در اين بود كه در شوي ويديويي چند دختر شوخ و شنگ هم اطرافشان مي‌رقصيدند و عشوه مي‌آمدند. فيلم ويديويي هم تمامي مصائب و مشكلات نوار كاست را در خصوص كيفيت به همراه داشت و بعضن، به دليل گران‌قيمت‌تر بودنش، از حساسيت بالاتري هم برخوردار مي‌شد. ليكن هيچ چيزي جاي نوار كاست را نمي‌گرفت. نوار بود كه شب‌ها مي‌توانستي كنار تختت به آن گوش دهي و به خواب بروي. نوار بود كه مي‌توانستي در ضبط ماشين بگذاري‌ش (پيكان آبي مدل 67 با ضبط Roadstar) و در فاصله‌ي بابل تا بابلسر صدايش را بلند كني و نداني كه اين سرمستي كه داري از بوي شاليزارهاي شمال است يا از ترانه‌اي كه به آن گوش مي‌دهي... نوار بود كه با آن مي‌توانستي تخيل كني درباره‌ي آدم‌هاي شادي كه از دنياي ديگري مي‌آمدند.
مي‌گويند كودكان امروز آن چنان معتاد به تصوير شده‌اند كه ديگر صدا به تنهايي برايشان جاذبه‌ي چنداني ندارد. اين كودكان به جاي آن كه پاي ضبط‌صوت بنشينند و داستان "خروس زري، پيرهن پري" را بشنوند، ترجيح مي دهند پاي تلويزيون كارتون شرك ببينند و به اين ترتيب زحمت تخيل را هم از سر خود باز كرده‌اند. ما اما تخيل مي‌كرديم. در ذهن ما، تمامي شخصيت‌هايي كه در آن سال‌ها صدايشان را از نوار كاست شنيديم (از همان "خروس زري، پيرهن پري" و "شاپرك خانم" و حيوانات "شهرقصه" گرفته تا خوانندگاني كه ذكر خيرشان رفت) تجسمي داشتند كه زاده‌ي تخيل ما بود. مالِ هر كسي با ديگري فرق داشت و منحصر به فرد بود.
براي من "اندي" از اولين ها بود. داريوش و ابي و سياوش قميشي و امثال اين‌ها بعدها آمدند كه ديگر دبيرستاني شده بوديم و خيلي چيزها را مي‌دانستيم و فيلم‌ها و تصاوير هم كم‌كمك جايشان را در ويديوهاي مخفي خانگي مان باز كرده بودند. ديگر اين‌كه هيچ‌كدام از آن‌ها كه بعدها آمدند، مانند اندي هميشه شاد نبودند. (اين آمار البته بعدها دستخوش تغيير شد و اندي هم با خواندن چند ترانه با ريتم آرام و مضمون غمگين شانس خود را در اين حيطه هم آزمود.) اندي (و شهرام شب‌پره) جز شادي چيزي برايمان نمي‌آوردند و جز يك نوار كاست و يك ضبط صوت چيزي از ما نمي خواستند.
وقتي شنيدم اندي در فلورانس كنسرت دارد، با خودم فكر كردم چرا نبايد چند ساعت راهِ ژنو تا فلورانس را بر خود هموار كنم تا او را از نزديك ببينم و براي همه‌ي شادي‌هايي كه در زمانه‌ي عسرت (آن زمان كه شاد بودن جرم بود) به خانه‌هاي كوچكمان آورد از او تشكر كنم؟
وقتي النور مرا هل داد كه بروم و با اندي دست بدهم، با خودم فكر كردم حالا كه اندي از آن نوار ماكسل قرمز و ضبط‌صوت سوني زوار در رفته بيرون آمده و روبه‌روي من ايستاده است، چرا نبايد به شكرانه‌ي همه‌ي شادي‌هايي كه –بي توقعِ كمترين اجرتي- براي كودكي‌هاي كم‌رنگمان به ارمغان آورد، لابه‌لاي جمعيت دستم را دراز كنم تا دستش را بگيرم و در صف بايستم تا عكسي در كنارش داشته باشم؟

۳ نظر: