یک استادی هم داشتیم در دانشگاه که همه را به نام نازنین صدا میکرد. از این
مدل آدمها که توجهشان به دیگران را بزک میکنند و چنان جلوی چشم ملت میگیرند که
آدم حالش بد میشود. یک لبخند مصنوعیای هم روی لبش ماسیده بود همیشه و گاهی هم یک
شاخه گل رز قرمز میگرفت دستش و میآمد سر کلاس. مثلا فکر میکرد خیلی متفاوت
است. سعی میکرد نشان دهد به هر دانشجویی به طور خاص و مخصوص خودش توجه دارد که
البته اینطور نبود. یعنی آنقدر شگردهایش نخنما و ضایع بود که خیلی زود گندش
درمیآمد. مثلا اوایل ترم، هر دانشجویی را که سراغش میرفت، کنار میکشید و در
حالی که سعی میکرد با آموزههای روانشناسانهی الکی تاثیر خارقالعادهای رویش
بگذارد میگفت: در این کلاس تو بیشتر از همه مورد نظر من هستی. اصطلاحش این بود که
من تو را Select کردهام. آن اولش البته ممکن بود
آدم از شنیدن چنین حرفی خرکیف شود و چندی احساس کاردرستی بکند، اما عمر کوتاهی
داشت این ماجرا. چرا که خیلی زود هر کس به هر کس دیگری که میرسید متوجه میشد که
دکتر این حرف را به او هم زده است و از دانشجویان سال بالا هم میشنیدند که سالهاست
به آنها هم همینها را میگوید و خلاصه معلوم میشد استاد همه را select کرده است. البته برای من شخصا بیش
از این جملهی بی حاصل که به همه میگفت، آن لبخند ماسیدهاش که هیج حسی را منتقل
نمیکرد و آن نازنین گفتنهای تصنعیاش روی اعصاب بود. یک بار هم سر کلاس میثم
صادقی –از بچههای سرتق و کلهشق- را صدا کرد که نازنین بیا جلو. میثم هم از جایش
تکان نخورد و گفت من نازنین نیستم. اسمم میثم صادقی است. هرکس نازنین است، برود
جلو. که استاد را کارد میزدی خونش درنمیآمد.
هنوز هم همینطورم. به آدمهایی که لبخند را دوختهاند روی صورتشان، یا یک سری
عبارتهای محبتآمیزی نظیر عزیز و مهربان و اینها را ورد زبانشان کردهاند و بی
هیچ توجهی خیرات میکنند و گمانشان این است که در چشم ملت آدم دلنشین و دوستداشتنیای
به نظر میآیند، حس خوبی را درم ایجاد نمیکنند. آخر حتی لبخند هم باید دلیلی
داشته باشد. باید خودش بیاید، نه اینکه روی صورت ماسیده باشد. آدم سالم باید گاهی
اخم کند، گاهی بی تفاوت باشد، گاهی لبخند و خنده و قهقهه بزند و خلاصه هر چیزی را
سر جایش خرج کند. با خودم فکر میکنم مثلا اگر روزی دوست نزدیکم یا اصلا همسرم همهی
دنیا را عزیز و نازنین خطاب کند و بعد مرا هم در خانه با همین الفاظ صدا بزند، یا
همان لبخندی را که نثار همهی دنیا میکند به من هم بزند، چه حسی خواهم داشت. اصلا
حسی خواهم داشت؟ احتمالا چندش.
ژانر آدمهایی که سعی میکنند با بذل مساوی لبخند و کلمات محبتآمیز به تمام
دنیا آدمهای مهربان و محبوبی تلقی شوند، روی اعصابم است. یاد کتاب میرا میاندازدم
که لبخندها بدون هیچ حسی روی صورتها دوخته شده بود. حکم کلی نیست البته، ولی گاهی
هم حس میکنم این مهربانی تصنعی و الفاظ قشنگ تکراری که بین همه به مساوات خیرات
میشود، یک جورهایی جبران ناتوانی آن آدم در برقراری و مدیریت روابط عمیق احساسی
در لایههای خصوصیتر زندگی است. آنجا که محبت واقعی و کلام حقیقی نیاز است و
دیگر همان فرمول عام جواب نمیدهد. نمیدانم. گفتم که حکم کلی نیست.
دوباره قیافهی استاد آمد جلوی چشمم با آن گل رز قرمز و نازنین گفتنش. فلان فلان شده.
دوباره قیافهی استاد آمد جلوی چشمم با آن گل رز قرمز و نازنین گفتنش. فلان فلان شده.