بوها بالاخره یک روز مرا فنا میکنند. جدی میگویم. یک روز میبینید مردهام و روی سنگ قبرم نوشتهاند شهید راه بو. داستانش را اینجا گفتهام و دیگر سرتان را درد نمیآورم.
حالا نکتهی جالبش اینجاست که من از روز تولد تا به حال سینوزیت مزمن هم داشتهام و
تقریبا نیمی از عمرم را با بینی کیپ و گرفتهای گذراندم که بویی را حس نمیکرد و
وقعی از زندگی نمیبرد. این یعنی همهی این خاطراتی که با بوها به جانم نشسته است
و هر کدامش رشتهی قویای دارد که مرا به خاطرهای، آدمی، جایی وصل میکند، فقط
نیمی از آن چیزیست که میتوانست باشد. گاهی حسرت آن نیم از دست رفته را میخورم و
گاهی هم با خودم فکر میکنم چه بهتر که چنین شد. دیوانه از مه دور بهتر. معلوم
نیست اگر همهی بوها در یادم مانده بود، حالا چه مجنون آشفتهای از آب در آمده
بودم. گفتم که. بوها بالاخره یک روز مرا فنا میکنند و به قول شاملو مرا از این
گریزی نیست.
فردا عازم استکهلم هستم. پنج سال پیش دقیقا همین روزها بود که برای اولین بار
پایم را در اروپا گذاشتم. چه عمری گذشت. پنج سال گذشت از آن روزی که پسرک گیج و
ویجی در فرودگاه آرلاندا روی اولین نیمکت خالی سرراهش نشست و با نگاهی شگفت دنیای
جدیدی را نظاره کرد که پیش از آن تنها در تلویزیون دیده بود و وصفش را از دیگران
شنیده بود. پنج سال از آن روزها گذشت که هر روز مکاشفهی جدیدی از زندگی بود و حسها
و بوهای جدیدی که به جانم میریخت. پنج سال از روزهای همخانگی و زندگی با آن پسرک
دیوث پاکستانی گذشت که نصف اجارهی خانه را بهش میدادم، اما اتاق بزرگتر را برای
خودش برداشته بود و خودش را مالک خانه میدانست. پنج سال گذشت از آن اولین معاشرتها
با همکلاسیهای خارجی، از آن همه رودربایستیها و تعارفهای بیحاصل ایرانی که
هنوز هم کمیشان را با خودم نگاه داشتهام و اینجا و آنجا میبرم. از سختیها و
مشکلات زبانی که اگرچه حالا دیگر بسیار کمرنگ شده است، اما هنوز هست و دیگر یقین
دارم این مقدارش تا پایان عمر هم برطرف نخواهد شد. از دقت کردن به صحبتهای بچهها
و نفهمیدن موضوع آنها. پنج سال گذشت از خندیدنهای بیدلیل، تنها برای همراهی با
جمع، بی آنکه موضوع را دریافته باشم. پنج سال گذشت از آن همه تجربه و یاد گرفتن.
چه عمری گذشت. پنج سال گذشت از تجربهی اولین بوسیدن در خیابان، کنار پیادهرو، بی
دلهرهای.
فردا برای شرکت در کنفرانسی عازم استکهلم هستم. اما کیست که نداند کنفرانس
بهانه است و من میروم تا بو بکشم تمام خاطراتم را. میروم تا دوباره روی همان
نیمکت در فرودگاه آرلاندا بنشینم و با همان شگفتی مردم را نگاه کنم. میروم دور و
بر خانهی آن پسر پاکستانی تا حال آن روزهایم را بو بکشم. بوی کاری غذاهایش را که
تمام خانه را برمیداشت. بوی صابون دستشویی خانهاش را. بوی هر چه بود و نبود. میروم
تا در جایجای دانشگاه استکهلم پرسه بزنم، یکی از آن کیکها و کافیها که سرجمع ۱۰
کرون میشد، بخرم و همینطور راه بروم و هی بوها را فرو دهم. به لاپیس بروم، در
یکی از راهروها را باز کنم و ببینم آیا هنوز بوی غذا و سیگار میدهد یا نه. بوی
ایستگاههای مترو، بوی زنی که از بلندگوی مترو میگوید nästa، بوی آن رستوران چینی، بوی kebab med bröd، و همهی بوهایی که فراموش کردهام.
بوی فروشگاههای willey، بوی کنتور گذاشتن و شمردن یک
قران دوزار خرجهای روزانه. میروم تا آهنگهای آن روزها را در گوش دهم و در همان
خیابانها، در همان قطارها و اتوبوسها، پرسه بزنم و بو بکشم.
رضا قاسمی –نویسندهی کتاب همنوایی شبانهی ارکستر چوبها- جایی در یکی از مصاحبههایش
دربارهی داستانهایش میگوید باید آنقدر از اتفاقی فاصله بگیرد تا آن اتفاق دیگر
برایش زنده نباشد، یعنی تبدیل به خاطره شده باشد و آن زمان است که میتواند از
بیرون به آن اتفاق نگاه کند و دربارهاش چیزی بنویسد. من البته اینطور نیستم و
مدام دوست دارم که خاطرات و اتفاقاتی را که از سرم گذشته است، نشخوار کنم و حتی
بهشان سر بزنم و هی باهاشان ور بروم. برای همین، هنوز که هنوز است، وقتهایی که
ایران –و به خصوص بابل- میروم، مدام به جاهای قدیمیای که خاطرهای ازشان دارم،
سرک میکشم و نمیگذارم در یادم کهنه شوند. یک جور مرض است دیگر، مثل آدمی که هی
با ناخنش ور میرود.
اما در مورد خاطرات سوئد، در مورد زندگی یک سالهام در استکهلم، عمد داشتم که
زمانی دراز، مثلا همین پنج سال –که در مقیاس مرض من زمانی بسیار طولانی است- آن
دور و برها پیدایم نشود و زیاد هم خاطراتش را زیر و رو نکنم. شاید به این دلیل که
خاطرات زندگی در آن یک سال به طرز عجیبی برایم خاص بوده است و میخواستم همهش جمع
شود تا یکدفعه، در همین روزهای آخر آگوست که مصادف است با روزهای اولین ورودم به
آنجا، همه چیز را دوباره تجربه کنم. هی بو بکشم، هی بو بکشم. میخواستم انگار همهی
لذت این تجربه خاص را یکجا فرو دهم. مثل تخمه کدو خوردنهای بچگیهایم که مغزها
را همه در دهانم نگه میداشتم و وقتی خوب جمع میشد، یکجا فرو میدادمش. نگفته
بودم برایتان؟
حالا دارم میروم آنجا. فردا میروم. به جز ایران –که همیشه برای رفتنش دلم
تاپتاپ میزند- یادم نمیآید پیشتر و برای سفر دیگری چنین هیجانی داشته بوده
باشم. شما اگر فردا بتوانید حدود ساعت ۹:۳۰ – ۱۰ صبح خودتان را به فرودگاه آرلاندا
برسانید، آدم اسکولی را میتوانید ببینید که دماغش را مثل سگ آقای پتیبل بالا
گرفته است و دارد همه جا را بو میکشد و کاری هم به نگاه متعجب مردمی که از کنارش
رد میشوند ندارد.
اگر هم دیر رسیدید، نگران نشوید. بعد از فرودگاه هم راحت میتوانید پیدایم
کنید. کجا؟ معلوم است دیگر. دور و بر خانهی آن پسر دیوث پاکستانی. اینها برنامهی
فردای من است.