سایه در کتاب "پیر پرنیان اندیش" که اخیرا منتشر شده است، جایی میگوید:
بعد از مرگ شاملو
رفتم به دیدار آیدا. آیدا به من گفت آقای فلان میدونید آخرین حرف شاملو پیش از
این که به اغما فرو بره چی بود. گفتم: نه، نشنیدم. گفت: شاملو، سه روز بود که
نخوابیده بود و درد شدید داشت. بهش گفتم: احمد یه خورده چشماتو هم بذار شاید خوابت
ببره، شاملو گفت: نه اینطوری بهتر میبینمش، زلال میبینمش. گفتم: کی رو؟ گفت:
مرتضی کیوان رو. و بعد رفت تو اغما و دیگه حرف نزد. این آخرین حرف شاملو بود...
این نقل قول از هر کس دیگری اگر میبود، شاید نمیشد به سادگی باورش کرد. یعنی
اگر راویاش آیدا نمیبود و بعدترش سایه آن را جایی نقل نمیکرد، من یکی که در
زمرهی شایعات لوس و رمانتیکی جا میدادمش که بعد از مرگ آدمهای بزرگ براشان میسازند
و اعتباری هم ندارد. اما حالا که با این دو واسطهی موثق حکایت به گوشم رسیده،
جز حیرت چیزی برایم به جا نمانده است. این حیرت را البته بارها پیش از این هم –وقتی جایی
صحبت از شخص کیوان میشد- تجربه کرده و از بزرگی انسانی که در عمر کوتاه
خود بر اطرافیان دور و نزدیکش تاثیری تا این حد شگرف به جا گذاشته بود، به عجب
افتاده بودم. از مرتضا کیوان و گفتههای دیگران چیزهای زیادی خواندهام و فقط یک
موردش را اگر بخواهم بگویم، چند صفحهای را که نجف دریابندری در وصف شخص او در
کتاب "یک گفتوگو"یش با ناصر حریری به جا گذاشته است، شاید بالغ بر صد
بار خوانده و خواندهام. (بگذریم از این که این چند صفحه را از درخشانترین و موجزترین نمونههای
تصویرسازی از شخصیت یک انسان میدانم.)
از دیگران هم هر چه هر جا دربارهاش
یافتهام ناخوانده رها نکردهام. اما انگار تمامی ندارد این دریا، این انسان. عجیب
است که آدمها چقدر میتوانند در زمان و فرصتی کوتاه، بی کمترین ادعایی، آثاری
چنین ماندگار و بزرگ به جا بگذارند.
کیوان، نزدیک به شصت سال پیش، دقیقا صبح روز ۲۷ مهر ۱۳۳۳ اعدام شد. آن زمان،
چهار ماهه داماد بود.
پ.ن.۱. این "پیر پرنیان اندیش" کتاب ماندگاری خواهد شد. همهی حرفهای
سایه است که شاید هیچ جای دیگری فرصت نمیشد اینطور ساده و بیپیرایه بتوان یکجا
ازش شنید.
پ.ن.۲. در این یادداشت گاهگ هم از مرتضا کیوان نام برده شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر