- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: گلشيري‌اي كه من ديدم

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۱

گلشيري‌اي كه من ديدم

[اين يادداشت را خرداد 79 نوشتم و همان زمان هم در روزنامه‌ي بهار- كه خدا بيامرزدش- چاپ شد. چند روز پيش در لابه‌لاي كاغذپاره‌هاي قديمي دوباره يافتمش و گفتم شايد بازنشرش خالي از لطف نباشد. خاصه اين‌كه تاريخ درگذشت گلشيري هم همين روزها است.
براي خودم, خواندن يادداشت‌هاي قديمي‌ام بيشتر از آن رو جالب است كه تغيير نگاه و زبانم را در گذر زمان نشانم مي‌دهد. براي همين است كه معمولا سعي مي‌كنم هيچ دستي در اين نوشته‌ها نبرم و همان‌طور كه هستند نگاهشان دارم. اما چيزي كه در اين يادداشت به خصوص برايم عجيب و شايد بگويم ترسناك بوده است, اين است كه در اين يادداشت به نقل خاطره‌اي از ديدار 4 سال پيش‌ خود با گلشيري مي‌پردازم و آن را به عنوان خاطر‌ه‌اي قديمي از سال‌هاي پيش بازمي‌گويم. اما واقعيت اين است كه همين حالا كه دارم اين يادداشت را دوباره مي‌خوانم, 12 سال از نوشتن يادداشت و 16 سال از خود آن خاطره گذشته است. مي‌دانيد كه چه مي‌گويم. منِ 15 ساله‌ي اين يادداشت حالا 31 سالم شده است و اين سن, حتي اگر به خودي خود چيز ترسناكي نباشد, وقتي بهانه‌اي رخ دهد كه مجموعه‌اي از خاطرات پراكنده را كنار هم بچيني و از جمع آن‌ها گذر پرشتاب زمان را دريابي, ترسناك مي‌نمايد.]

صبح، قبل از رفتن به دانشگاه، به عادت هر روزه جلوي دكه‌ي روزنامه‌فروشي سيد‌خندان ايستادم تا از ميان "بهار" و "بيان" يكي را انتخاب كنم. همان‌جا بود كه در لابه‌لاي مطالب سياسي و اخبار مربوط به اعتبارنامه‌ها و سفر آقاي خاتمي به خراسان, چشمم به عكس آشنايي افتاد كه كنارش نوشته شده بود: "هوشنگ گلشيري درگذشت." من در آن لحظه تنها كاري كه توانستم بكنم, اين بود كه پول روزنامه را بدهم و همان‌جا, كنار جوي خيابان بنشينم و خبر را دوباره و چندباره بخوانم و خاطره‌ي آن روز را به ياد بياورم.
اولين باري كه هوشنگ گلشيري را ديدم, از قضا آخرين بار هم بود. سلسله مكاتبات ستيزه‌جويانه‌اش را با بهاالدين خرمشاهي در روزنامه‌ي سلام خوانده بودم و كلام استوار و آتشين او چنان نشئه‌اي را در من به وجود آورده بود كه احساس مي‌كردم هيچ آرزويي بزرگ‌تر از اين در سر ندارم كه روزگاري مانند گلشيري بنويسم. نوجوان نورسته‌اي بودم كه بي آن‌كه حرف مهمي براي گفتن داشته باشد, تنها به دنبال زبان تند و تيزي مي‌گردد تا بي‌مايگي خود را پنهان كند و حرف‌هاي خود را به كرسي بنشاند. همان روزها بود كه مطلب ديگري از گلشيري در آدينه به چاپ رسيد با نام "عربده با مولودي‌خوانان يك پاورقي ديگر" كه در نقد كتاب بامداد خمار نوشته شده بود. كلام, همان كلام بي‌بديلي بود كه آتش در دلم مي‌كشيد و آرزوي گلشيري شدن را هر لحظه در من افزون مي‌كرد.
تابستان كه از راه رسيد, فرصتي دست داد كه به تهران بيايم و آرزوي خود را از فاصله‌ي نزديك‌تري دنبال كنم. عموي بزرگوارم, جناب آقاي كياييان, اين بار هم مانند همه‌ي بارها واسطه‌ي خير شد و از استاد برايم وقت ديدار گرفت. طبق قرار, راس ساعت 6 بعد از ظهر چهارشنبه‌اي از روزهاي تابستان 75, براي ديدار آقاي گلشيري به شهرك اكباتان رفتم. با موهايي آشفته, چشماني خواب‌آلود و پيراهن و شلوار منزل در را باز كرد. شرمنده شدم. گويا قرار را فراموش كرده بود. سلام كردم و آشنايي دادم. به داخل دعوتم كرد و در همان حال, چند بار زير لب گفت: "آخ, آخ... اصلا از ياد برده بودم." داخل شدم و نشستم. در خانه, تا جايي كه چشم كار مي‌كرد, كتاب بود كه همه جا را گرفته بود. محو تماشاي كتاب‌ها بودم كه آمد و روبه‌رويم نشست. سر و رويش را مرتب كرده بود. مدتي نسبتا طولاني به چشمانم نگاه كرد و بالاخره گفت: "خودت را درگير اين كار نكن كه جز رنج و زحمت چيز ديگري در آن نيست." يكه خوردم. منظور استاد كدام كار است؟ بدون آن‌كه منتظر جوابي از من باشد, از كار و بارم پرسيد. برايش توضيح دادم كه اهل داستان و مقاله‌نويسي هستم و آرزو دارم كه مانند او بنويسم. خنده‌اي سر داد و گفت اگر چيزي از دست‌نوشته‌هايم را همراه دارم, برايش بخوانم. داستان‌ها و مقالاتم, همه را برايش خواندم و او به تك‌تك آن‌ها گوش داد و اشكالات را گفت و اشتباهات را تصحيح كرد. برايم توضيح داد كه زبان مقاله را چگونه بايد از زبان داستان تميز داد و قلم را چگونه بايد به حرمت بر روي كاغذ لغزاند.
دو-سه ساعتي آن‌جا بودم و همه‌ي آن چيزهايي را كه دلم مي‌خواست بپرسم و بدانم, پرسيدم و او هم به همه‌ي آن‌ها جواب داد. تاكيد كرد اگر چيز ديگري هم به همراه دارم, برايش بخوانم تا وقت رفتن هيچ چيز ناخوانده‌اي روي دلم سنگيني نكند. تشكر كردم و اجازه‌ي مرخصي خواستم. مي‌دانستم وقتش را بيش از اندازه گرفته‌ام. تا جلوي در مرا بدرقه كرد و گفت كه باز هم نوشته‌هايم را جمع كنم و سر فرصت بيايم برايش بخوانم. شرمنده‌ي اين‌همه بزرگواري, خداحافظي كردم و راه افتادم. هنوز چند قدمي دور نشده بودم كه صدايم كرد. برگشتم. پرسيد: "راه را بلدي؟" گفتم: "بله, مي‌دانم." لبخندي زد و گفت: "مواظب باش هيچ زمان راهت را گم نكني." و من, بي‌آن‌كه لحظه‌اي به مفهوم آن‌چه گفته بود فكر كنم, تكرار كردم كه راه خروج را به خوبي مي‌دانم. دوباره لبخند زد و گفت: "به سلامت."  و در را بست.
امروز نزديك به چهار سال از آن روز مي‌گذرد. من در اين چهار سال براي خودم آدم ديگري شده‌ام كه اگرچه ديگر آرزوي گلشيري شدن ندارد و برخي از ديدگاه‌هاي او را هم نمي‌پسندد, اما همچنان دوست دارد مانند او بنويسد و مانند او يك نويسنده‌ي آزاد و آزاده باشد.

كنار جوي خيابان نشسته‌ام, روزنامه را پيش رويم گرفته‌ام و خاطره‌ي آن روز را مرور مي‌كنم. عكس گلشيري به من خيره شده است و نگاه از من برنمي‌دارد. شايد مي‌خواهد مطمئن شود كه راهم را گم نمي‌كنم.
هفده خرداد 1379

۳ نظر:

  1. کاش فقط به یادآوری این خاطره اکتفا نمی‌کردی. کاش نصفه‌ی دوم این متن را هم که روایت امروز توست می‌نوشتی، و می‌گفتی که به نظر خودت راه را گم کرده‌ای؟ یا این‌که فکر می‌کنی گم‌راه بوده‌ای و راه را پیدا کرده‌ای؟ یا این‌که اصلاً راهی در کار نیست؟

    پاسخحذف
  2. بعد هم این تأیید نظرات توسط مدیر وبلاگ دیگر چه صیغه‌ای است؟

    پاسخحذف
  3. يك بابايي هست كه بيچاره‌م كرده با فحش و بد و بيراه. يكهو مي‌بيني روي شصت تا پستم يك متن پر از بي ادبي را كپي مي‌كنه.
    فعلا اين فيلتر را گذاشتم كه جلوي اين مشكل را بگيرم. غير از همين يارو و بد و بيراه‌هاش هيچ سانسور ديگه‌اي در كار نيست! قول! :)

    پاسخحذف