- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: فوریهٔ 2012

سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۰

مسابقه‌ي سودوكو

من اصلا خبر نداشتم كه روزنامه‌ي همشهري مسابقه‌ي سودوكو برگزار كرده است. يعني تا همين ديروز پريروز كه گزارش مراسم فينالش را در صفحه‌ي اول روزنامه خواندم و قهرمان قهرمانان را ديدم كه جايزه‌ي ده ميليوني را برد و تصوير باقي شركت‌كنندگان را از نظر گذراندم كه –زن و مرد٬ پير و جوان- در مسابقه شركت كرده بودند٬ اصلا نمي‌دانستم چنين داستاني در جريان بوده است. از عكس‌ها و گزارش اما چنين برمي‌آمد كه از كليد خوردن مسابقه ديري گذشته است و اين‌همه آدم لابد مدت‌هاست درگير مسابقه بوده‌اند.
آفرين به شهرداري تهران. آفرين به روزنامه‌ي همشهري و اعوان و انصارش. آفرين به همه‌ي كساني كه يادشان نرفته است كه اين مردم٬ به جز غم خوردن و دنبال لقمه‌اي نان دويدن و استنشاق هواي آلوده‌ي تهران و عصبي شدن زير امواج پارازيتي٬ هنوز توان شاد بودن و خنديدن را از دست نداده‌اند. مردمي كه هنوز اگر پا دهد٬ حاضرند -ولو براي لحظه‌اي- مصيبت‌هاشان را فراموش كنند و به جاي اين‌كه با چشمان وحشت‌زده و ناباورشان صعود لحظه‌اي قيمت‌ها و خالي شدن سفره‌هاشان را دنبال كنند٬ تبراي دمي دل و فكر به جدول‌هاي سودوكو بسپارند و در رقابتي –به اميد برنده شدن- شركت كنند. تلاش كنند٬ دست بزنند٬ بخندند و دلي تازه كنند. ساعتي يادشان برود از چه مصيبت‌هايي جان به در برده‌اند و چه مصيبت‌هاي بيشتري انتظارشان را مي‌كشد. مردمي كه جاي ديگري باخته‌اند٬ اين‌جا به اميد برنده شدن لحظه‌اي دل خوش دارند.
نشستم گزارش كامل مراسم را خواندم. جدا از جوايز ميليوني كه به نفرهاي اول دادند٬ به تمام شركت‌كنندگان هم مبلغي هديه دادند كه دلخوش روانه شوند. به شركت‌كنندگان شهرستاني هم هزينه‌ي رفت و آمدشان را دادند٬ به همراه توشه‌ي سفري٬ چيزي به گمانم. نشستم همه‌ي اين رقم‌ها را جمع زدم؛ شد 50 ميليون. فرض را بر اين گرفتم كه 50 ميليون ديگر هم هزينه‌هاي برگزاري مراسم و تبليغات و اين‌چيزها بوده باشد. بگوييم 100 ميليون.
خدا پدر و مادرتان را بيامرزد. من مي‌دانم٬ شما مي‌دانيد٬ همه مي‌دانند كه اگر اين 100 ميليون هر جاي ديگري هزينه مي‌شد٬ يا اصلا هزينه نمي‌شد و گم و گور مي‌شد٬ آب از آب تكان نمي‌خورد. در شرايطي زندگي مي‌كنيم كه جابه‌جا شدن هزاران برابر اين رقم‌ها هم كك كسي را نمي‌جنباند و اصلا معلوم نمي‌شود از كجا آمده و به كجا رفته است. در چنين شرايط بي سر و صاحبي٬ بايد ممنون‌دار كساني باشيم كه اين هزينه را كرده‌اند تا شادي‌اي –ولو ناچيز- در دل چند نفر از مردم اين خاك بيافرينند و لبخندي –ولو كوتاه- بر لب‌ها بنشانند.
براي آدمي مثل من كه از برنامه‌هاي پر زرق و برق –و البته بي‌حاصل- صدا و سيما نفرت دارد و از خنده‌ها و شوخي‌هاي تصنعي و تهوع‌آور مجري‌هايش حالش به هم مي‌خورد و از دروغ گفتن‌ها و جانماز آب كشيدن‌هاشان فراري‌ است٬ مسابقه‌ي سودوكوي همشهري يك هواي تازه بود. يك خبر خوب بود.

دمشان گرم؛ دستشان مريزاد؛ آن‌ها كه در روزگار خبرهاي بد٬ كوره‌راهي به شادي باز مي‌كنند.

پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۰

كف اين قفس

جوجه‌ي مرغ عشق از قفسش سرك كشيد بيرون٬ به هواي پرواز. كارش را بلد نبود. تازه‌كار بود. پر پر زد و اين‌جا و آن‌جا را چسبيد و با چنگال‌هايش به توري‌هاي قفس بند كرد و آخرش هم كاري از پيش نبرد. همان‌طور بال‌بال زنان نشست كف قفس.
بابا صبح خبر داد كه جوجه‌ي مرغ عشق كف قفس براي خودش قدم مي‌زند. رفتم به تماشايش. اين طرف و آن طرف مي‌رفت و دانه برمي‌چيد. مادرش هم دور و برش پرواز مي‌كرد و انگار مي‌خواست بچه‌ي تنبلش را سر شوق بياورد كه تكاني به خود دهد و بال‌هايش را بگشايد. بابا رفت توي قفس و برش داشت و گذاشتش بالا٬ روي يكي از شاخه‌ها. مادرش برجلا بود و هي دور و نزديك مي‌شد كه مثلا كسي آزاري به جوجه‌اش نرساند. بابا از قفس كه آمد بيرون٬ باز همان داستان شد. جوجه پر‌پر زد و كمي به در و ديوار آويزان شد و آخرش هم روي زمين آرام گرفت. انگار نه انگار٬ بيخيال شكست٬ دوباره مشغول دانه چيدن شد.
تا ظهر چند بار ديگر سرك كشيدم به قفسشان و از دور نگاهش كردم. همان‌طور كف زمين براي خودش قدم‌رو مي‌كرد. گاهي سرش را بالا مي‌آورد و به نگاهي فاصله را برانداز مي‌كرد و بعد انگار بي‌خيال شده باشد٬ سرش را به چپ و راست مي‌گرداند و به تماشاي اطراف مشغول مي‌شد.
حالت آدمي را داشت كه مي‌خواهد تظاهر كند همه چيز عادي و رو به راه است٬ اما خودش در درون مي‌داند كه نيست. مي‌داند كه چيزي در جايي مي‌لنگد. مي‌داند اين‌جا جايش نيست. مي‌داند اين‌جا ماندگار نخواهد بود٬ و اگر هم ماندگار شود٬ اسمش زندگي نخواهد بود. مي‌داند كار بزرگ انجام نشده‌اي دارد كه –دير يا زود- بايد انجامش دهد. براي خودش اين‌جا و آن‌جا قدم مي‌زد و دانه برمي‌چيد و جوري رفتار مي‌كرد كه انگار از همين زندگي٬ از همين كف قفس بودن راضي است. كه انگار خودش به انتخاب و اختيار اين راه را برگزيده است. اما نگاهش داد مي‌زد كه اين‌جا جاي او نيست.

ياد خودم افتادم٬ وقت‌هايي كه به ناچار در فضايي قرار مي‌گيرم كه به آن تعلق ندارم. آن‌جا كه در من احساس رضايتي را برنمي‌انگيزد. آن‌جا كه مانند جوجه‌ي مرغ عشق٬ اولش تظاهر مي‌كنم كه راحت هستم. كه اصلا همين‌جا را دوست دارم. كه خودم تصميم گرفته‌ام اينجا بيايم و بمانم. خوش‌خوشان قدم مي‌زنم و خودم را مشغول خوش‌گذراني –همان دانه چيدن-  نشان مي‌دهم كه بگويم راضي‌ام از زندگي‌م. اما انگار دروغ از هر كجا كه بنگريش٬ فرياد مي‌زند و رسوايي به بار مي‌آورد. جوجه‌ي كف قفس را ديدم و ياد خودم افتادم٬ آن وقت‌هايي كه الكي به‌به و چه‌چه مي‌كنم از زندگي٬ اما مي‌دانم –ته دلم خوب مي‌دانم- كه من اين‌جا نخواهم ماند.

عصر بابا خبر آورد كه جوجه‌ي مرغ عشق پريد. پريد تا بالا.

پنجشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۰

گوشي سامسونگ مادرم

ايران هستم؛ بابل.
براي انجام گوشه‌اي از پايان‌نامه‌ام٬ امروز بايد با يك بابايي آن سر دنيا تماس مي‌گرفتم و صحبتي مي‌كردم. لازم هم بود صحبت را ضبط كنم. گمانم اين بود كه آيفونم حتما خودش گزينه‌اي براي ضبط مكالمات دارد٬ كه گشتم و ديدم اشتباه مي‌كردم. در اينترنت چرخي زدم و ديدم بايد افزونه‌اي٬ برنامه‌‌ي پولي‌اي چيزي بخرم و نصب كنم روي آيفون تا بتوانم ضبط مكالماتش را به راه بيندازم. زور داشت و نخريدم٬ به اميد اين كه راه ديگري پيدا كنم. گوشي پدرم كه نوكيا N8 بود را هم امتحان كردم و ديدم ندارد. تعجبم هنوز از اين است كه قابليت به اين سادگي را چرا روي همه‌ي گوشي‌ها نمي‌گذارند. بگذريم.
داشتم دنبال چاره مي‌گشتم كه مادرم گوشي خودش را آورد كه مادرجان٬ اين را هم ببين٬ شايد كارت را راه بيندازد. چپ‌چپ نگاهش كردم كه حالا نه آيفون خودم نه N8 بابا٬ حتما همين گوشي قديمي تو كار مرا راه مي‌اندازد. حرف‌ها مي‌زني. گوشي سامسونگ فكسني‌اي٬ باقي‌مانده از دوران قرقره‌ميرزا.  بگذريم از اين‌كه همين گوشي را هم انگار براي قشنگي خريده است و هميشه يادش مي‌رود با خودش اين‌جا و آن‌جا ببردش. عادتمان شده وقتي بيرون است و از خانه بهش زنگ مي‌زنيم٬ صداي گوشي را از جايي داخل خانه بشنويم و بفهميم باز هم يادش رفته است گوشي را با خودش ببرد.
با نااميدي دست بردم به گوشي و از سر بي‌كاري بالا و پايينش كردم و با منويش –كه فارسي‌اش كرده بود- ور رفتم كه يكهو چشمم برق زد: ضبط مكالمات. امتحانش كردم؛ كار مي‌كرد.
يعني بايد بوديد و نگاه و لبخند مادرم را مي‌ديديد. يك چيزي بين غرور و تكبر و خوشحالي و مهرباني و رضايت و همه‌ي اين‌ها. از اين نگاه‌ها كه يعني اگر صد ساله هم بشوي٬ باز هم چيزهايي هست كه مادرت بداند و تو نداني يا مادرت داشته باشد و تو نداشته باشي. از آن لبحندها كه يعني چه بخواهي چه نخواهي٬ دود از كنده بلند مي‌شود٬ يا ما اين موها را در آسياب سفيد نكرده‌ايم يا از همين ضرب‌المثل‌ها كه هميشه هزارتايش را حاضر و آماده در آستينش دارد. همين‌طور نشسته بود و انگار مثلا حواسش به كار من نيست٬ مي‌ديدم زير چشمي مي‌پايدم و كيف مي‌كند از اين كه بالاخره گوشي فكسني خودش بر آيفون من و N8 بابام پيروز شد. كه سربلند شد.
مشغول صحبت كه شدم٬ هي بيخودي و به بهانه‌هاي الكي مي‌آمد توي اتاق و مي‌رفت. سر كمد مي‌رفت و لباس‌ها را بالا پايين مي‌كرد٬ بدون اين‌كه كاري داشته باشد. به خيالش كه حاليم نيست براي اين مي‌آيد توي اتاق كه ببيند پسر شاخ شمشادش دارد با گوشي او -كه قابليت ويژه‌اي داشته و باقي گوشي‌ها نداشته‌اند- با يك بابايي آن سر دنيا به خارجي اختلاط مي‌كند. هي الكي مي‌آمد و مي‌رفت و با خودش يك لبخندي مي‌زد و كيف مي‌كرد. عين بچه‌ها.


كم مانده بود صحبت و تلفن را بيخيال شوم و بپرم ماچش كنم. شيطان!