يكي از چيزهايي كه هميشه در مقايسهي روابط اجتماعي داخل و خارج ايران بيشتر از بقيه به چشمم ميآيد٬ ميزان حسن نيت افراد جامعه در برخورد با يكديگر است. خارج كه ميگويم٬ حرفم به طور مشخص سوئد و سوييس است كه زندگي در آنها را تجربه كردهام.
اين درست كه اروپاييها آدمهاي گرمي نيستند٬ بجوش نيستند٬ همهچيز برايشان تعريف شده است و از اين خط تعريف شده نه يك قدم اين طرف پا ميگذارند و نه يك قدم آن طرف. اين حرفها همهاش درست؛ اما در همين چارچوب تعريفشده هم آدمها ميتوانند با حسننيت يا بدذاتي با هم روبهرو شوند.
مثالي از اولين روزهايي كه به سوئد رفته بودم٬ در يادم مانده است. رفته بودم بانك تا حسابي باز كنم. هنوز نه كارت شناسايي سوئدياي داشتم و نه حتي در دانشگاه مراحل ثبتنامم را كامل كرده بودم كه كارت دانشجوييام در دستم باشد. كارمند بانك پسر جواني بود كه مانند بيشتر سوئديها انگليسي را به بهترين شكلي صحبت ميكرد.كارت شناسايي سوئديام را خواست. نداشتم. پرسيد براي چه در سوئد هستم كه گفتم براي تحصيل آمدهام. سراغ كارت دانشجوييام را گرفت كه گفتم هنوز در دانشگاه ثبتنام نكردهام. فكري كرد و پرسيد كه چه چيزي همراهم دارم كه نشان دهد در دانشگاه پذيرفته شدهام. من هم كپي برگة پذيرشي را كه همراهم بود٬ نشانش دادم كه استاد راهنمايم پاي آن را امضا كرده بود و بالايش هم مثلا اسم و عنوان دانشگاه ديده ميشد. سري تكان داد و گوشي تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. باورم نميشد كه به همين سادگي به خودش اين زحمت را داده باشد كه با استاد راهنمايم در دانشگاه استكهلم –كه پايين برگه نام و مشخصاتش آمده بود- تماس گرفته باشد تا او پذيرش مرا در دانشگاه تصديق كند. اما اين كار را كرد. صحبتش كه تمام شد٬ انگشت شستش را -به همان شكلي ما بيتربيتي٬ بيلاخ٬ ميدانيمش و آنها براي اعلام موفقيت به كارش ميگيرند- بالا آورد و گفت كه با توجه به تأييد استادم٬ برايم حساب باز ميكند. واقعن باورم نميشد.
پريروز با دوستي حوالي سيدخندان براي ناهار قرار داشتم. پيش از آن كار ديگري داشتم كه فكر ميكردم تا ظهر طول بكشد؛ اما ساعت 10 تمام شد و من كه ديدم تا ناهار 2 ساعتي وقت بيكار دارم٬ فكر كردم بروم كتابخانهي پارك انديشه و كتابي را كه اين روزها در دست دارم به نيش بكشم تا اين 2 ساعت بگذرد. وارد كتابخانه كه شدم٬ خانم كتابدار مشغول صحبت تلفني بود و حواسش به اين نبود كه چه كسي ميآيد و ميرود. ايستادم تا صحبتش تمام شود. بعد اجازه خواستم كه يكيدو ساعتي اينجا بنشينم براي چيز خواندن. گفت بايد عضو باشم تا بتوانم از امكانات كتابخانه(!) استفاده كنم. خواستم بگويم كه اگر من اينجا نميايستادم تا شما صحبت تلفنيات را تمام كني٬ اصلا متوجه ورود من هم به كتابخانه نميشدي. ميتوانستم سرم را بيندازم پايين و بروم بنشينم پشت ميزي و بچسبم به كتاب خواندنم٬ بي آنكه بفهمي كسي آمده و رفته است. اينها را نگفتم. در عوض شرايط عضويت را پرسيدم. كارت دانشجويي ميخواست و عكس و كپي كارت ملي. همهاش را داشتم و تقديم كردم. با كمي ترشرويي و بيحوصلگي مداركم را برداشت و با ديدن كارت دانشجوييام انگار كه برق گرفته باشدش٬ نگاهم كرد و گوشهي كارت را -انگار كه دارد چيز نجسي را بلند ميكند- با انگشت بلند كرد كه: اين چيست؟ برايش توضيح دادم كه دانشجوي خارج از ايران هستم. برق پيروزي در نگاهش پيچيد و با لبخند ظفرمندانهاي سر تكان داد كه متاسفم. فقط دانشجوهاي ايراني ميتوانند عضو شوند. اشارهاي به شرايط عضويت كه بالاي سرش به ديوار زده بود٬ كردم و پرسيدم كه اما اينجا فقط نوشته كارت دانشجويي. حرفي از ايراني بودن دانشگاه نميزند. باز هم سري تكان داد و توضيح داد كه منظور دانشگاههاي ايراني است. ديگر ادامه ندادم. پيروز شده بود. دلش ميخواست كاري را گره بزند كه زده بود. يك كار كمتر هم كه انجام دهد٬ يك كار است. انرژي كمتري مصرف كرده است كه ميتواند جاي ديگري٬ مثلا پاي تلفن با دوستش خرجش كند. تشكر كردم و زدم بيرون.
مشكلاتي از اين دست در كشورمان يكي دو تا نيست. آدمها منتظرند كه جايي كار همديگر را به دستانداز بيندازند. نميدانم؛ اما انگار همه گمان ميكنند كه حق و حقوقشان جايي به دست كسي خورده شده است و اين است كه وقتي كسي كارش به دست آنها ميافتد٬ ميخواهند ظلمي را كه جاي ديگري به آنها شده است٬ اينجا بر سر كس ديگري خالي كنند. تحليل روانشناسانه و جامعهشناختي چنين كنشها و واكنشهايي كار من نيست. تخصص من نيست. اما به عنوان كسي كه روابط اجتماعي را در ايران و جاهاي ديگري بيرون از ايران تجربه كردهام٬ هماره اين احساس را داشتهام كه بيرون از ايران آدمها بيشتر دست هم را ميگيرند و در ايران بيشتر پاي هم را. در ايران اصل بر اين است كه گرهاي نبايد باز شود٬ كاري نبايد انجام شود مگر اينكه بتواني آدمهايي را كه متصدي انجام آن هستند به گونهاي به انجامش راضي كني. در خارج از ايران اصل بر اين است كه كار ارباب رجوع بايد انجام شود٬ مگر آنكه منع اكيد قانوني براي آن وجود داشته باشد. خدا نكند در ايران كارت به ادارهاي٬ جايي بكشد كه نياز به كمي مساعدت و لطف داشته باشد.
آنجا٬ بالاي سر آن خانم كتابدار نوشته بود "دانشجو" و قيد مشخصي هم بر ايراني و خارجي بودن از پياش نيامده بود. خيلي دلم ميخواست ذهن آن خانم كتابدار را ميديدم كه چگونه وقتي در موقعيتي قرار گرفت كه ميبايست چيزي را تفسير كند و تصميمي دربارة آن بگيرد٬ به سادگي از ميان يكي به نفع ارباب رجوع و ديگري به ضرر او٬ بي تامل دومي را برگزيد. شايد فكر كرد دردسرش كمتر است. شايد هم گفت يك مشتري كمتر٬ خيالش آسوده تر. نميدانم چه فكر كرد.
از كتابخانه زدم بيرون و روي يكي از نيمكتهاي پارك انديشه نشستم به كتاب خواندن. سايه بود٬ باد ملايمي ميزد و صداي آب هم ميآمد. آبپاش گلها را آب ميداد و بوي خاك را بلند ميكرد. خر نبودم ميخواستم اينجا را ول كنم و بروم در كتابخانه چيز بخوانم؟
پ.ن. اگر حوصله داشتيد٬ حتمن در قسمت نظرها نگاهي به يادداشت محمد بيندازيد. خاطرهاي كه نقل كرده٬ عالي است.