شاملو در سال 70 در قراردادي دو نفر را به عنوان سرپرستان هميشگي يا مادمالعمر كلية آثارش معرفي ميكند: همسرش، آيدا و يار غارش، عسگري پاشايي. اين هم تصوير قرارداد.
اين چيزي است كه جاي بحث داشته باشد يا بتوان در آن تشكيك كرد كه حالا مدير انتشارات مازيار –كه مجلدات پيشين كتاب كوچه را به چاپ رسانده است- كاسة داغتر از آش شده است و داية دلسوزتر از مادر؟ ميگويد برخي از فيشهاي متن ارائه شده ازسوي آيدا براي انتشار جلد دوازدهم كتاب كوچه، زائيده ذهن و قلم شاملو نيست. ميگويد آيدا خودش اينها را تكميل كرده است. پايش را هم كرده است در يك كفش كه چنين كتابي را چاپ نميكند. انگار كسي هم ان دور و بر نيست كه بگويدش پدرجان، تو قراردادي براي انتشارت مجلدات كتاب كوچه با شاملو داري و بس. اگر قرار بود دربارة محتواي كتابها هم تو نظر بدهي، شاملو اسم تو را هم كنار نام پاشايي و آيدا ميآورد. كه نياورد. ديگر حرف اضافه براي چيست؟ شايد هم كسي دور و برش هست و اينها را ميگويد؛ اما گوش شنوايي نيست.
هر كدام براي خود ديكتاتوري هستيم. فرقي هم نميكند كجا ايستادهايم و كدام نقطه از كائنات را در تصرف خود داريم. چند سال پيش از اين، يك بار در جادة هراز، نزديكيهاي لاريجان، براي قضاي حاجت ايستادم. توالت قراضه و كر و كثيفي بود كه هيچ چيزي جر اضطرار آدمي را وانميداشت آنجا توفقي كند. توالت كه نبود. دو اتاقك 1 متري در كنار هم كه در هر كدام، سوراخي روي زمينش كنده بودند كه سنت مستراح بودنش حفظ شود. با در آهني پوسيدهاي كه بسته و باز بودنش توفير چنداني نداشت. پيرمردي هم كنارش نشسته بود، با كاسهاي جلو پايش كه يعني پول توالت فراموش نشود. خواستم بروم داخل كه پيرمرد صدايش درآمد كه برو تو آنيكي. گفتم چرا؟ تكرار كرد كه از آن يكي مبال استفاده كن. كرمم گرفت و دوباره درآمدم كه آخر چرا؟ من ميخواهم بروم تو اين. از جايش بلند شد و گفت:
چرا؟؟ براي اينكه من ميگويم.
خندهام گرفت. دلم سوخت. نميدانم چه شدم. ولي با خودم فكر كردم اين هم بر سر دو توالت قراضهاي كه در بيغوله دارد، به اين و آن زور ميگويد و قدرتنمايي ميكند. اگر به جاي مبال، دو در اتاق داشت كه اجارهشان داده بود، چه بر سر بيچاره مستاجرش ميآورد. اگر چيز ديگري در دست و بالش ميچرخيد، مثلا مال و املاكي ميداشت، با خلق خدا چه ميكرد. گفتم كه هر كدام براي خود ديكتاتوري هستيم.
از چند باري كه براي تدريس به دانشجوهاي افغان به كابل رفتم، دوستان افغانياي برايم ماندهاند. يكبار بعد از كلاس، با يكيشان گپ ميزدم. پسر سياهچردهاي بود به نام محمدعارف. از طالبان برايم نقل كرد و اين كه چه دوران سياهي را از سر گذراندند. اينكه مادر و خواهرش چطور در خانه زنداني شده بودند. اين كه چطور يكبار با پدرش در بازار بوده و يكي از طالبان سرِ هيچ پدرش را با باطوم زده است و امثال اين حكايتها كه افغانها در سينهشان فراوان دارند. پرسيدمش حالا كه طالبان رفتهاند اوضاع و احوال بهتر شده است؟ گفت:
استاذ، اوضاع كه بهتر شده است. ولي خاك اين ديار طالبپرور است. هركدام از ما يك طالب هستيم. طالبان قوهاش را داشت، به همه زور ميگفت. ما قوهمان كمتر است، به آنهايي كه بتوانيم زور ميگوييم. مگر من در خانه به زنم زور نميگويم؟
آنها كه كتاب بادبادكباز را خواندهاند، شايد نام سينما زينب را در كابل به ياد بياورند. همان سينمايي كه امير و حسن به آن ميرفتند و روياهايشان را بر پرده ميديدند.
از خيابان وزير اكبرخان راه افتاده بوديم و قدمزنان ميآمديم. نرسيده به سينما زينب بود كه محمدعارف اين را به من گفت. نه سينما زينب را فراموش ميكنم، نه حرفي كه آن روز از اين پسرك افغان شنيدم.
گفتم كه هر كدام براي خود ديكتاتوري هستيم.
خوش اومدي...
پاسخحذف:)