قضيه خيلي ساده است. بگذار يك بار براي هميشه سنگهايمان را با هم وا بكنيم: من از آنچه رخ داده است٬ پشيمان نيستم. گيرم كه دورهاي از زندگيم به اين گذشت كه هر فرصتي٬ هر آخر هفتهاي را بهانه كنم و از بابل به تهران بيايم و خودم را در پسكوچههاي يوسفآباد٬ ابنسينا٬ همان دور و بر خانهتان ولو كنم تا باد بويي از تو را به من برساند. هوا را به درون ريههايم بكشم و مانند خل و چلها با خودم بگويم اين هوايي كه فرو ميدهم٬ چيزي از تو را با خود دارد. بعد هم مثل كارگري كه مزدش را گرفته است٬ خوشحال راهم را بكشم و برگردم بابل٬ سر كار و زندگيم. منتظر بمانم تا تعطيلي ديگري٬ آخر هفتهاي كه دست دهد و دوباره به تهران بيايم. به محلهتان بيايم براي هواخوري. هواي تو خوري.
***
يكي دو روز ديگر تولد من است؛ 6 مهر. از روز تولد آدم كه مهمتر وجود ندارد. اما من سالهاست عادت كردهام روز پيش از تولدم را بيشتر به ياد داشته باشم. 5 مهر كه روز تولد توست. انگار شرطي شده باشم و حتي حالا هم كه سالها از آن روزگار خلمشنگي من گذشته و از آنهمه سوز و گداز و تمنا جز ردي كمرنگ در خاطري دور به جاي نمانده است٬ وقتي پا به مهر ميگذارم٬ اول تولد تو را به ياد ميآورم و بعد خودم را. تو بگذارش به حساب اينكه تولدت يك روز قبل از تولد من است و آدم عاقل وقايع را به ترتيب زمانيشان به ياد ميآورد: اول 5 مهر٬ بعد 6 مهر. تو بگذارش به اين حساب٬ من هم ميگذارمش به يك حساب ديگر. چه اهميتي دارد؟ ما هميشه حسابمان از هم جدا بود.
[حالا كه دارم اين چند سطر را مينويسم٬ كمكمك دارد حالم از خودم بههم ميخورد كه مانند دخترهاي دبيرستاني نشستهام به بيرون كشيدن مرده از گور و بازگويي خاطرات يك عشق دور از دست رفته. اما برايت كه گفتم؛]
ميخواهم يك بار براي هميشه سنگهايم را با تو وا بكنم تا بداني من از آنچه رخ داده است٬ پشيمان نيستم. حتي معتقدم با اينكه هميشه من آويزان تو بودم و تو مرا هر جور كه ميخواستي بازي ميدادي و اينجا و آنجا ميكشاندي٬ اما در نهايت من سود بيشتري از اين بازي بردم. اين را ميگويم٬ چون كاملا محتمل بود كه بزرگ بشوم٬ براي خودم كسي بشوم٬ زن بگيرم و بچه پس بيندازم و حتي بچههايم هم ننه و بابا شوند و من پدربزرگ بچههايشان شوم٬ اما در تمام زندگيم بويي از يك ماجراي عاشقانه٬ آنگونه كه دل آدم را تكان دهد٬ نبرده باشم. درازگوشي شوم كنار درازگوشان ديگر. حكايت آن ابوالمشنگ شوم در داستان جامي كه در زندگيش هرگز عاشق نشده بود و خطيب مجلس دستش را گرفت و سپردش به خرگمكردهاي تا عوض خرش با خود ببردش خانه. اين را واقعا ميگويم كه من با آن ابوالمشنگ فاصلهي زيادي نداشتم و اگر داستان عاشقيم به تو 10-12 سال پيش رخ نميداد٬ شايد خود او ميشدم.
تصويري كه من الان از خودِ آن زمانم دارم٬ پسر بچهي شهرستاني 15-16 سالهي گيج و گولي است كه هفتهاي يكبار ميكوبيد و از بابل به تهران ميآمد و دل در گروي نميدانم چه چيز دختري بسته بود كه هم از او دور بود –جايش را ميگويم- و هم از او دور بود -دلش را ميگويم. تو هم كه سرت گرم اينجا و آنجا بود و من بيشتر برايت نوعي شاخ شده بودم كه نميدانستي باهام چه كني. انگشت ششمي بودم كه نه ميتوانستي بكنيم بيندازي دور و نه ميتوانستي نگهم داري. گوشهي دوري از ذهنت جا داشتم٬ يا شايد هم اصلا نداشتم. اين شد كه نه رشته را رها كردي و نه نگهش داشتي. گذاشتيش تا ببيني من با آن چه ميكنم. گمانم بعدها همين را هم فراموش كردي و اصلا خبردار نشدي كه من هم بالاخره يك روز سر رشته را رها كردم. كي و كجايش چه فرقي ميكند.
نه با تو خوابيدم٬ نه بوسيدمت٬ نه دستت را گرفتم و نه حتي تعداد ديدارهايمان از انگشتان يك دست فراتر رفت. اما بي آنكه خبردار شوي٬ كامي از تو گرفتم كه تا آخر عمرم از خر شدن –آن گونه كه جامي ميگويد- جستم. ساده است گفتنش٬ اما تو ساده نبين كه هنوز بعد از گذر 12-13 سال از آن روزگار٬ حتي شمارهي منزلتان را هم به ياد دارم كه به 452 ختم ميشد. زنگ ميزدم و حرف نميزدم كه صداي تو را بشنوم. زنگ ميزدم و قطع ميكردم. چه كارهايي كه نميكردم.
برايت نامه ميدادم و روزها و –باورت نميشود- ساعتها را ميشمردم تا كي جواب نامهام را بدهي. جوابي چند خطي در پاسخ نامههاي چند صفحهايم. همان چند خط را صدبار٬ هزار بار ميخواندم. گمان ميكردم در پس هر كلام و سطر اين نامه رازي نهفته است. ميگفتم لابد حرفي را كه روبهرو نميخواهي بزني٬ پشت اين كلمهها پنهان كردهاي و من هم رسالتي جز اين ندارم كه اين پيام پنهان را از لابهلاي اين سطور دريابم. به جان خودم همين الان هم كه دارم اينها را مينويسم از شدت خل بودن خودم به عجب افتادهام.
***
چه شد كه اين يادداشت به اينجا كشيد؟ نميدانم. ميخواستم چيزي دربارهي تولدم كه نزديك است بنويسم. اما مگر ميشود تولد خودم را به ياد بياورم٬ بي آنكه يادي از تو كرده باشم؟ تولدت مبارك. تولد من هم مبارك. و چند خبر كوتاه:
1- نامههاي اندكي كه آن سالها در پاسخ نامههاي بسيارم فرستادي٬ جايشان امن است. امنترين جايي است كه در زندگيم سراغ دارم.
2- چند سال بعد از آن دوران٬ حدود سالهاي 81-82 ٬ يكي از دوستانم در همان كوچهي شما٬ كوچهي شهيد شادمهر طالبي٬ خانهاي گرفت. حضور من در آن كوچه همان و گريزم به خاطرات همان. ارديبهشت 82 شبهاي زيادي را در همان كوچه با دوستم قدم زديم و شرح دلباختگي و شيداييهايم را برايش گفتم. مانند زخم قديمياي بود كه سر باز كرده باشد. آنجا بود كه فهميدم زخمها خوب نميشوند؛ تنها كهنه ميشوند. آن سالها ديگر شما از آن كوچه رفته بوديد و داستان عاشقي من هم ديري بود كه به پايان رسيده بود. نه از هم خبري داشتيم و نه از هم سراغي ميگرفتيم. اينطور شد كه تو از اين زخم كهنهي سربازكرده خبردار نشدي. فرقي هم نميكرد. گيرم خبردار ميشدي كه مثلا چه كار بكني؟ مگر آن زمان كه تازه بود چه كردي؟
3- در همان دوران –ارديبهشت 82- يكبار به كتابفروشي پدرت رفتم تا سراغي از تو بگيرم. پدرت نبود. كس ديگري بود كه نميشناختمش. كتابي خريدم و زدم بيرون٬ بي آنكه چيزي از تو دستم را گرفته باشد. دستم را كتابي گرفت كه به هواي تو خريده بودم: تفريحات سالم از عمران صلاحي.
4- پاييز 85 يك بار در ظفر ديدمت. تو مرا نديدي؛ يا ديدي و نشناختي. اما من تا ديدمت٬ شناختم. از كنار هم گذر كرديم٬ بي سلامي؛ بي هيچ صحبتي.
حالا تنها نشاني از خاطرهاي دور در يادم مانده است با طعمي از دوست داشتن كه برايت گفتم خوششانس بودم در زندگي تجربهاش كردم. ديگر چه مانده است؟ هيچ. جز اين كه در فيسبوك با هم دوست هستيم٬ تو ازدواج كردهاي و گاهي كه من لينكي چيزي را به اشتراك ميگذارم٬ ميآيي و لايك ميزني و من هم از همهي آن سوز و گداز و تمنا همين مقدار برايم به جا مانده است كه آرزو دارم روزي دختري داشته باشم تا نام تو را بر او بگذارم.
شاید این پست مال نظر دادن نباشه
پاسخحذفشاید این داستان هر پسر بچه ای باشه
شاید من روبه گذشته هام برده باشه
شاید هم نبرده باشه
اما من از یه داشتان گونه توقع دارم که منو ببره یه جایی بازی بده و یه جا دیگه ول کنه که مال تو این کار رو کرد
به گوش های کوتاهت حسادت کردم اویس
با امیرعلی موافقم
پاسخحذفمنو هم برد و یه جا رها کرد!
ولی حسودیم نشد،چون خودم تجربش کردمو باهاش بزرگ شدم!
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفخاك بر سرت. گوشتو حروم كردي
پاسخحذفاويس جان متن بسيار زيبايي بود و تو خاطراتت را گفتي و ما را هم به خاطره هايمان بردي.
پاسخحذفشکر که ما هم خر نشديم.
اما واقعا عشق چيز زيبايي است. وقتي انسان درگير آن است نمي داند که چقدر زيباست شايد هم مي داند اما آنقدر درگير آن است و غصه دارد که به فکر قصه هايش نمي افتد اما وقتي ديگر عاشق نيستي يا بهتر بگويم غم هجران نداري زيبايي اش بسيار کمرنگ مي شود چون ديگر غصه اي نداري که قصه اش شيرين باشد.
حکايت عجيبي است!
خيلي قشنگ بود. ممنون.
پاسخحذفبرای soso:
پاسخحذفبه گوش هاش که دراز نشدن "هنوز"حسودی کردم نه به داستانش
اویس جون چرا تو این 10 سال چیزی نگفته بودی، اشک ما رو که در آوردی بابا...
پاسخحذفشوخی کردم، متن قشنگی بود. بعدن باید توصیحات تکمیلی رو در این مورد بدی.
در ضمن این ناشناس نبود، کامران کاردل بود...
پاسخحذفدر ضمن این ناشناس نبود، کامران کاردل بود...
پاسخحذفكسي ميتونه راهنماييم كنه كه نشانه هاي عاشق شدن چيه؟ من مطمئن نيستم كه عاشق شدم يا نه؟ هميشه ميترسم كه اگه عاشقش بشم و از دستش بدم چي.. هميشه يكي هست كه به من بگه اگه به پسرها بگي دوستشون داري، پر رو شون مي كني و از دستشون ميدي. كاش يكي رو پر رو ميكردم، كاش...
پاسخحذفالآن ديگه دير شده نه؟
كسي ميتونه راهنماييم كنه كه نشانه هاي عاشق شدن چيه؟ من مطمئن نيستم كه عاشق شدم يا نه؟ هميشه ميترسم كه اگه عاشقش بشم و از دستش بدم چي.. هميشه يكي هست كه به من بگه اگه به پسرها بگي دوستشون داري، پر رو شون مي كني و از دستشون ميدي. كاش يكي رو پر رو ميكردم، كاش...
پاسخحذفالآن ديگه دير شده نه؟
دهنت سرويس كه اينقدر باحال مينويسي...
پاسخحذفحيف كه وقتي يكي از جرگه خرها خارح ميشه طرفش تو جرگه خرهاست و هيچي از اون حس نميفهمه
پاسخحذفاگه اين متنو نمي نوشتي تا آخر عمرم فكر ميكردم تو هم از جرگه... هستي ولي حالا دلم گرفت .....
كاش ميشد قديمها رو فراموش كني و اوني رو كه چشم به انتظارته بفهمي
راستي تولدت مبارك!!!!!!!!
پاسخحذفبرای امیر علی:
پاسخحذفاز زندگی ات لذت ببر!
گول داستان اویس نخور که چند سال دیگه یکی می نویسه در مدح و ثنای درازگوشی!!
تو هم حوصله داشتي ها!!
پاسخحذفالبته من قبلا اين چيزارو درک نمي کردم، ولي بعد که خودم .... شدم همه چيزا برام معني دار شد،دورانه قشنگي بود من رو هم بردي به گذشته ها
زخمها خوب نميشوند٬ تنها كهنه ميشوند
پاسخحذفاويس جان فربون اون دستت و اون قلمت برم كه اينقدر با حس و حال مي نويسي چيزهايي رو مي نويسي كه اون ته ته دل آدم هست و بلد نيست چه طوري به زبان بياره
پاسخحذفتلخترم از قهوه ای که تو را قسمت فال من نکرد ...
پاسخحذفجانا سخن از زبان ما گفتی... فقط این که ما احساساتمون رفت و دیگه این طوری که تو گفتی نموند... تموند...
پاسخحذفآرزوی آخرت منو یاد این شعر میندازه که "اگر با دیگرانش بود میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی" که با اینکه میگی بازیت داده ولی هنوزم انقدر دوسش داری که می خوای اسمش رو بذاری رو دخترت. اما این جالب نیست!
پاسخحذفهمه ی عشق به "نرسیدن"ش ه... اینو از من بشنو...
پاسخحذفمن هم یه وقت هایی مثل دیوونه ها میشینم به روزهای 15-17 سالگی ام خووب خوووب فکر میکنم و خاطرات عاشقی های بی غل و غشم رو بیل می زنم...
یه حس مبهم بین غم و شادی دارن این غرق شدن تو گذشته ها و من خوشحالم که همه ی اون تجربه ها رو ، تپش قلب ها رو داشتم...
این فیس بوک هم چیز غریبیه.. توش پره از دوست و دشمن و معشوقه های قدیمی....
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...
پاسخحذفاین رو مطمئنم خوندی ولی گفتم بذارم اینجا...
گاهي بعضي ها با ما جور در مي آيند، اما همراه نمي شوند، گاهي نيز آدم هايي را مي يابيم كه با ما همراه مي شوند اما جور در نمي آيند. برخي وقت ها ما آدم هايي را دوست داريم كه دوستمان نمي دارند، همان گونه كه آدم هايي نيز يافت مي شوند كه دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداريم. به آناني كه دوست نداريم اتفاقي در خيابان بر مي خوريم و همواره بر مي خوريم، اما آناني را كه دوست مي داريم همواره گم مي كنيم و هرگز اتفاقي در خيابان به آنان بر نمي خوريم!برخي ما را سر كار مي گذارند، برخي بيش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهي اند و روحشان چنان گرفتار حفره هاي خالي است كه تمام روح ما نيز كفاف پر كردن يك حفره خالي درون آنان را ندارد. برخي ديگر نيز بيش از اندازه قطعه دارند و هيچ حفره اي، هيچ خلائي ندارند تا ما برايشان پُركنيم. برخي مي خواهند ما را ببلعند و برخي ديگر نيز هرگز ما را نمي بينند و نمي يابند و برخي ديگر بيش از اندازه به ما خيره مي شوند...گاه ما براي يافتن گمشده خويش، خود را مي آراييم، گاه براي يافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چيز مي رويم و همه چيز را به كف مي آوريم و اما «او» را از كف مي دهيم. گاهي اويي را كه دوست مي داري احتياجي به تو ندارد زيرا تو او را كامل نمي كني. تو قطعه گمشده او نيستي ،تو قدرت تملك او را نداري.گاه نيز چنين كسي تو را رها مي كند و گاهي نيز چنين كسي به تو مي آموزد كه خود نيز كامل باشي، خود نيز بي نياز از قطعه هاي گم شده.او شايد به تو بياموزد كه خود به تنهايي سفر را آغاز كني ، راه بيفتي ، حركت كني. او به تو مي آموزد و تو را ترك مي كند، اما پيش از خداحافظي مي گويد: "شايد روزي به هم برسيم ..."، مي گويد و مي رود، و آغاز راه برايت دشوار است. اين آغاز، اين زايش، برايت سخت دردناك است. بلوغ دردناك است، وداع با دوران كودكي دردناك است، كامل شدن دردناك است، اما گريزي نيست.و تو آهسته آهسته بلند مي شوي، و راه مي افتي ومي روي، و در اين راه رفتن دست و بالت بارها زخمي مي شود، اما آبدیده مي شوي و مي آموزي كه از جاده هاي ناشناس نهراسي، از مقصد بي انتها نهراسي، از نرسيدن نهراسي و تنها بروي و بروي و بروي.
شل سیلور استاین
:)
داستان تو منو یاد داستان خودم انداخت. خیلی شبیه داستان من بود.با چند تا تفاوت یکیش اینکه تو لااقل چندبا باهاش رفتی بیرون ولی من هیچوقت نتونستم با اینکه تو یه محل بودیم. تو حداقل تو فیس بوک باهاش دوستی ولی من دیگه هیچ خبری ازش ندارم.
پاسخحذفچه حس خوبی. من هیچوقت عاشق نشدم. کسی هم به گمونم عاشق من نشد یا اگه شد نذاشت من بفهمم. البته که حالا که کم کم دارم می رسم به سی سالگی فکر می کنم که چه بد!
پاسخحذفیه دوستی داشتم می گفت من همۀ عمرم عاشق بودم تا رسیدم به 30 سالگی از اونجا به بعد هیچ کس نتونست عاشقم کنه. می گفت همیشه به آدم هایی که عاشق می شن و در غم فراق می سوزند می گم برید خدا رو شکر کنید که هنوز عاشق می شید که خیلی بهتر از بی حسیه!
من بی حس بودم یا سرم جاهای دیگه ای گرم بود که نشد؟؟