جوجهي مرغ عشق
از قفسش سرك كشيد بيرون٬ به هواي پرواز. كارش را بلد نبود. تازهكار بود. پر پر زد
و اينجا و آنجا را چسبيد و با چنگالهايش به توريهاي قفس بند كرد و آخرش هم
كاري از پيش نبرد. همانطور بالبال زنان نشست كف قفس.
بابا صبح خبر داد
كه جوجهي مرغ عشق كف قفس براي خودش قدم ميزند. رفتم به تماشايش. اين طرف و آن
طرف ميرفت و دانه برميچيد. مادرش هم دور و برش پرواز ميكرد و انگار ميخواست
بچهي تنبلش را سر شوق بياورد كه تكاني به خود دهد و بالهايش را بگشايد. بابا رفت
توي قفس و برش داشت و گذاشتش بالا٬ روي يكي از شاخهها. مادرش برجلا بود و هي دور
و نزديك ميشد كه مثلا كسي آزاري به جوجهاش نرساند. بابا از قفس كه آمد بيرون٬
باز همان داستان شد. جوجه پرپر زد و كمي به در و ديوار آويزان شد و آخرش هم روي
زمين آرام گرفت. انگار نه انگار٬ بيخيال شكست٬ دوباره مشغول دانه چيدن شد.
تا ظهر چند بار
ديگر سرك كشيدم به قفسشان و از دور نگاهش كردم. همانطور كف زمين براي خودش قدمرو
ميكرد. گاهي سرش را بالا ميآورد و به نگاهي فاصله را برانداز ميكرد و بعد انگار
بيخيال شده باشد٬ سرش را به چپ و راست ميگرداند و به تماشاي اطراف مشغول ميشد.
حالت آدمي را
داشت كه ميخواهد تظاهر كند همه چيز عادي و رو به راه است٬ اما خودش در درون ميداند
كه نيست. ميداند كه چيزي در جايي ميلنگد. ميداند اينجا جايش نيست. ميداند اينجا
ماندگار نخواهد بود٬ و اگر هم ماندگار شود٬ اسمش زندگي نخواهد بود. ميداند كار
بزرگ انجام نشدهاي دارد كه –دير يا زود- بايد انجامش دهد. براي خودش اينجا و آنجا
قدم ميزد و دانه برميچيد و جوري رفتار ميكرد كه انگار از همين زندگي٬ از همين
كف قفس بودن راضي است. كه انگار خودش به انتخاب و اختيار اين راه را برگزيده است.
اما نگاهش داد ميزد كه اينجا جاي او نيست.
ياد خودم افتادم٬
وقتهايي كه به ناچار در فضايي قرار ميگيرم كه به آن تعلق ندارم. آنجا كه در من
احساس رضايتي را برنميانگيزد. آنجا كه مانند جوجهي مرغ عشق٬ اولش تظاهر ميكنم
كه راحت هستم. كه اصلا همينجا را دوست دارم. كه خودم تصميم گرفتهام اينجا بيايم
و بمانم. خوشخوشان قدم ميزنم و خودم را مشغول خوشگذراني –همان دانه چيدن- نشان ميدهم كه بگويم راضيام از زندگيم. اما
انگار دروغ از هر كجا كه بنگريش٬ فرياد ميزند و رسوايي به بار ميآورد. جوجهي كف
قفس را ديدم و ياد خودم افتادم٬ آن وقتهايي كه الكي بهبه و چهچه ميكنم از
زندگي٬ اما ميدانم –ته دلم خوب ميدانم- كه من اينجا نخواهم ماند.
عصر بابا خبر
آورد كه جوجهي مرغ عشق پريد. پريد تا بالا.
ماآدهها به خیالمون زندگی دلخواه زمانی شروع میشه که موانع سر راهمون برداشته بشه یا زمانی به خوشبختی میرسیم که فلان شغل رو بدست بیاریم یا فلان ماشین روسوار شیم یا فلان وفلان فلان... غافل ازاینکه خوشبختی یک سفراست نه یک مقصدوهیچ زمانی بهتر ازهمین لحظه برای شادبودن وجود نداره پس زندگی کن و از حال لذت ببر.
پاسخحذف